428The_Godfather_II_2The%20Godfather273TheGodfather2020305The_Godfather_II_1

Go English

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

..:: Ma Bishomarim ::.. این روایت خواندنی از اکبر امینی قهرمان جرثقیل جنبش سبز را از دست ندهید

 
 

Sent to you by FREE GREEN IRAN via Google Reader:

 
 

via خبرنگاران سبز؛ معتبر و مردمی by noreply@blogger.com (Vahid) on 5/29/11

همان سردار مصطفی‌نژاد قبل از فیلمبرداری با اکبر صحبت کرد که باید درباره جریان فتنه و اینکه او را اجیر کرده‌اند و پول گرفته تا این کار را انجام دهد حرف بزند. همین طور باید در مصاحبه چند باری از یک کشور خارجی که پول به او داده هم نام ببرد. او تاکید کرد که حتما در حرف‌هایش باید اسم آمریکا و اسرائیل را هم ببرد.
 خبرنگاران سبز/جامعه/اخبار زندانيان سياسی:
اين روايت دست اول از يکی از همبندی های اکبر امينی را از دست ندهيد. يکی از زندانيان بند ۳۵۰ زندان اوين، که اين روز‌ها با اکبر امينی جوانی که صبح ۲۵ بهمن سال گذشته بر فراز جرثقيلی رفته و پرچم‌های سبزش را بالابرده بود هم بند است، ماجرای آن روز را از زبان اکبر امينی روايت کرده است. اکبر امينی اين روز‌ها به قهرمان جرثقيل معروف شده است و زندانيان سياسی بند ۳۵۰ هم او را جرثقيل می‌نامند قهرمانی که باعث دلگرمی زندانيان سياسی که دو سال است در زندان حبس هستند شده است. زندانيان جوان محبوس شده جنبش سبز از بيداری مردم در بيرون از زندان و پايمال نشدن عمر و جوانی اشان برای همراهی با جنبش سبز راضی و خوشنود هستند.

اکبر نيز مثل خيلی ديگر از شهروندان معترض به خيابان آمد و فرياد زد که رای من کجاست؟ به خاطر حضور در تظاهرات های اعتراضی بود که بازداشت و روانه زندان اوين شد.بعد از تحمل روزهای طولانی انفرادی او و خيلی های ديگر را به بند عمومی هفت منتقل کردند، ازهمان جا بود که آنها را برای تمرين به دادگاههای نمايشی می بردند. در همان بند هفت بود که يک روز چند نفر از نمايندگان مجلس از جمله علاالدين بروجرودی به ديدار اين جوانان بازداشت شده رفتند و از آنان خواستند که از بازجويی ها و رفتارهای بازجوها برای شان بگويند.اکبر می گويد که بسياری از بازداشت شده ها از بازجويی‌های مکرر و طولانی، آويزان شدن از پا به مدت طولانی و‌ گاه نيمه برهنه، انداخته شدن توی بشکه‌ای آب و زدن زندانی‌ها با باتوم‌های الکتريکی که شوکهای درد آوری داشت.



متن کامل گزارش اين زندانی سياسی که در اختيار کلمه قرار گرفته، به شرح زير است:

بشاش و گشاده رو است. حرف زدن با او واقعا آسان است. هيکل ورزشکاری دارد و کمی بور می‌زند. طوری حرف می‌زند که هميشه لبخندی با کلماتش همراه است. روز ۲۵ بهمن ۸۹ از‌‌ همان اول صبح که خيلی از مردم پايتخت خواب بودند، تصويرش دربسياری از رسانه‌های دنيا منتشر شده بود، بالای يک جرثقيل و در ارتفاع ۳۵ متری چند ساعتی همه چشم‌ها را به خود خيره کرده بود.

يکی از بازجوهای پليس امنيت تهران بعد از ظهر‌‌ همان روز در حالی که او را زير مشت و لگد و فحش و دشنام گرفته بود، گفت: «ما برای هر کاری آماده بوديم، حتی اگر ۱۰ ميليون نفر هم می‌آمدند توی خيابان سرکوبتان می‌کرديم، اما تو ما را غافلگير کردی و برنامه‌‌هايمان را به هم ريختی.»

از اکبر امينی ارمکی در بند ۳۵۰ زندان اوين که اين روز‌ها با هم در آن زندگی می‌کنيم، پرسيدم:« چطور تصميم گرفتی اين کار را انجام بدهی و اصلا چرا جرثقيل را انتخاب کردی؟ »
لبخندی روی لبش نشست و گفت: «پشيمان نيستم. فکر می‌کنم کاری را که بايد می‌کردم، انجام دادم.»

اما چه کاری را قرار بود انجام دهد؟ با صراحت از من می‌پرسد چه چيزی را می‌خواهيد بدانيد که خيلی چيز‌ها می‌توانم برايتان بگويم.
توی چشم‌هايش نگاه می‌کنم و می‌گويم: «خب همه‌اش را بگو.»

ذهنش با شتاب به گذشته باز می‌گردد، پيش از آنکه آينده شروع شود، توضيحی می‌دهد که خيلی چيز‌ها را برايم روشن می‌کند:سالهای سال بود از دولت، تحقير و سرکوفت ديده و شنيده بودم، نه من که همه جوانهای مثل من، کسانی جای من تصميم می‌گرفتند که صلاحيتش را نداشتند، برنامه‌هايی برای زندگی من و امثال من می‌نوشتند که ما در آن جايی نداشتيم و خواسته‌ها و اولويت‌های ما در آن‌ها ديده نشده بود، اما می‌گفتند آن‌ها خواسته‌های ما هستند، در تمام اين سال‌ها هيچ راهی برای نشان دادن اعتراض خودم نسبت به تمام اين تصميم‌ها، حرف‌ها و کارهايی که از طرف من و ما زده می‌شد نداشتم. کم کم داشت باورم می‌شد که شايد من همين طور فکر می‌کنم ولی خودم متوجه نيستم اصلا شايد مصلحت من‌‌ همان است که آن‌ها به اسم من می‌گويند اما سال ۸۸ اتفاقی افتاد که اين بار من اهميت پيدا کردم.

-آن اتفاق چه بود؟

مکثی می‌کند، چشم‌هايش را تنگ می‌کند، انگار می‌خواهد از فاصله دوری به چيزی خيره شود و روی آن تمرکز کند. اما ديوار بلند هشت متری زندان با آجرهای قرمز رنگ و رو رفته‌اش، تنها چند متری به او مجال می‌دهند.

«۲۲ خرداد ۸۸ و بعد از انتخابات ديگر نمی‌توانستم تحقير را تحمل کنم. يعنی به نظر می‌رسيد همه جوانانی مثل من، ديگر نمی‌توانستند اين وضع را تحمل کنند. بايد کاری می‌کرديم. ۲۵ و ۳۰ خرداد پيش آمد، آن درگيری و کشتار و توهين در خيابان‌ها که جلوی چشم ميليون‌ها مردم جهان از دريچه لنز دوربين عکاس‌ها و فيلم بردار‌ها ثبت و نمايش داده شد و عاقبت هم‌‌ همان اعتراض‌ها بود که ما را راهی زندان اوين کرد. »

از اکبر می‌خواهم بيشتر توضيح دهد اما به نظر خسته می‌آيد. اين روز‌ها او در بند ۳۵۰ خيلی مورد توجه است. برای ما زندانيان بند ۳۵۰ رفتن بالای جرثقيل و حوادث ۲۵ بهمن و جريان خبری پس از آن موضوعی بود که بايد از تمام جزئياتش خبردار می‌شديم و چه کسی بهتر از اکبر امينی که بالای آن جرثقيل رفته و می‌توانست حالا جزييات آن را برايمان بازگو کند. از شب ۲۲ فروردين ۹۰ که ۲۶ نفر را از بند ۷ به اينجا آورده‌اند و گفتند ۲۵ بهمنی هستند روحيه زيادی به ما‌ها تزريق کردند.

از وقتی او را به ما معرفی کردند هر روز چند نفر دوره‌اش می‌کنند تا ماجرا را برايشان تعريف کند. بخشی از روزهای زندگی‌اش را. شايد مهم‌ترين و پر افتخار ترينشان. شايد بدبختی بخش مهمی از آگاهی است.

حالا ديگر داستانش دست کم برای خودش تکراری است و احتمالا خسته کننده، بچه‌های ۳۵۰ «جرثقيل» صدايش می‌کنند. تيم فوتبال و واليبال اتاقش که او در آن عضو است را نيز «تيم جرثقيل» نام داده‌ايم. روی دمپايی‌اش هم نوشته «جرثقيل».

***
روز اول تيرماه ۸۸ جوانی با فروشگاه اکبر در انتهای خيابان معلم تماس می‌گيرد و می‌خواهد تعدادی کامپيو‌تر برای يک اداره دولتی بخرد. قرار می‌شود ساعت دو بعد از ظهر بيايد. جوانی با تيپ معمولی و پيراهن آستين کوتاه چند دقيقه‌ای با اکبر حرف می‌زند و به بهانه آوردن همکارانش برای خريد کامپيوتر‌ها بيرون می‌رود و چند دقيقه بعد هشت نفر با اسلحه به داخل فروشگاه هجوم می‌آورند، آن جوان هم با آن‌ها بود. اکبر را به همراه کامپيو‌تر شخصی‌اش به ساختمان ۲۰۹ زندان اوين می‌برند. سلول انفرادی ۱۰۲. سه روز بعد بازجويی‌ها شروع می‌شود، ابتدا کتک و فحاشی و بعد جواب دادن به پرسش‌هايی که مجبور بود پاسخی به آن‌ها بدهد.

بعد از ۴۵ روز انفرادی، ۱۵ مرداد ماه به همراه تعداد زيادی از جوانانی که دستگير شده بودند به بند هفت قرنطينه زندان اوين منتقل می‌شوند، حدود ۱۹۰ نفر از ساختمان دو الف سپاه و ۲۰۹ وزارت اطلاعات در آن زير زمين توی هم وول می‌خوردند. چند روز اول به زور آن‌ها را به صف می‌کردند و بازپرس حيدری فر تعدادی از آن‌ها را انتخاب و لباس تن شان می‌کردند و با درست کردن صحنه‌های نمايشی دادگاه‌هايی که قرار بود چند روز بعد تشکيل شود و حرفهايی را که بايد می‌زدند تمرين می‌کردند. جلسات تمرين، درست مثل صحنه واقعی دادگاه بود و ترس را به جان زندانيان می‌ريخت. بازجو‌ها، بازپرس‌ها و قاضی و يکی دوبار هم «مرتضوی» دادستان وقت تهران سر جلسه تمرين دادگاهی که بازی می‌شد، حاضر شده بود.

در بين آن جوانان چند نفری هم بودند که ظاهرا از بازداشتگاه کهريزک به آنجا منتقل شده بودند. چيزهايی از آن بازداشتگاه می‌گفتند که موی تن ساير زندانيان را سيخ می‌کرد، چيزهايی که هم باورشان دشوار بود وهم شنيدنشان ترسناک. آن‌ها خوشحال بودند که سپاه و وزارت اطلاعات آن‌ها را بازداشت کرده‌اند و در اوين زندانی هستند. حرف‌هايی مثل تجاوز با باتوم، کتک خوردن با شلاق، سيم کابل و …

اکبرمی گويد با شنيدن اين حرف‌ها ناخوداگاه تصاوير شکنجه عراقی‌ها توسط آمريکايی‌ها و زندان ابوغريب جلوی چشم‌هايم رژه می‌رفت. با اين همه اين جوانان با خود می‌گفتند نه بابا اين حرف‌ها غلو است مگر می‌شود در زندانهای جمهوری اسلامی از اين کار‌ها کرد؟!

چهارشنبه ۲۱ مرداد ماه ۸۸، چند نفری از نمايندگان مجلس به قرنطينه بند ۷ آمدند، تا مثلا به وضعيت زندانی‌ها رسيدگی کنند و حرف‌هايشان را بشنوند. ظاهرا ابعاد دستگيری‌ها زياد بود و تغيير و تحولاتی در راه که زندانی‌ها از آن بی‌خبر بودند.

علاء الدين بروجردی از کميسيون امنيت ملی، اميدواررضايی، قدرت عليخانی و زهره الهيان پرسيدند که رفتار بازجو‌ها با شما چگونه بوده و غذا چه می‌خورديد؟ و از اين جور سوال‌ها. يک فيلم بردار هم همراهشان بود و همه اين صحبت‌ها را ضبط می‌کرد. آنهايی که از کهريزک آمده بودند باز‌‌ همان حرف‌ها را برای نمايندگان مجلس تکرار می‌کردند: بازجويی‌های مکرر و طولانی، آويزان کردن از پا به مدت طولانی و‌گاه نيمه برهنه، انداختن توی بشکه‌ای آب و زدن زندانی‌ها با باتوم‌های الکتريکی که شوکهای درد آوری داشت.

خانم و آقايان نماينده ظاهرا خيلی متاثر شدند. قدرت عليخانی فشار خونش پايين افتاد و سرش گيج رفت. يکی شان گريه‌اش گرفت.‌‌ همان جا خبر آزادی برخی از آن‌ها را که اکبر هم در ميانشان بود، دادند و قول گرفتند که پس از آزادی به مجلس بروند تا کمکشان کنند…

‌‌ همان روز اکبر و خيلی از آن ۱۹۰ نفر آزاد شدند و بعد از آن چند نفری برای پی گيری کارشان به مجلس رفتند نمايندگان مجلس قول همکاری و رسيدگی داده بودند. چند باری به مجلس رفتند اما کسی جوابشان را نداد. حتی برخورد نگهبانان هم غير دوستانه بود. برای اميدوار رضايی و بروجردی پيغام گذاشتند که ما آمديم بر پايه‌‌ همان قول و پيمانی که داده بوديد، اما جوابی نشنيدند و دست از پا دراز‌تر رفتند سراغ زندگی شان.

اکبر حالا احساس می‌کرد بيشتر به غرورش توهين شده است، حالا که کسی حاضر نيست به حرف‌هايش گوش کند او کاری خواهد کرد که همه مجبور شوند به حرف‌هايش گوش دهند. جرقه بالا رفتن از جرثقيل از‌‌ همان روز‌ها به ذهنش رسيد.

***

آفتاب نيمروز مستقيم بر سرمان می‌تابد. دو سه بار جايمان را در حياط کوچک بند ۳۵۰ تغيير می‌دهيم. چند تکه ابر سفيد در قاب آبی آسمان جابه جا می‌شوند و سايه آن‌ها بر روی حياط می‌لغزند.

او حرف می‌زند و من می‌نويسم: چند بار از او می‌خواهم آهسته‌تر حرف بزند. مجبور می‌شود بعضی از جمله‌ها را چند بار تکرار کند. از جرثقيل می‌پرسم و اينکه چرا جرثقيل نزديک دادگاه انقلاب را انتخاب کرده است.

«راستش را بخواهی اتفاقات مصر و تونس خيلی به من کمک کردتا به اين ايده برسم، خودسوزی آن دست فروش تونسی و پس از آن از حوادث مصر اين جرقه را در ذهنم زد که شايد بد نباشد من هم چنين کاری کنم. اما بعد فکر کردم با توجه به شرايط رسانه‌ای و تبليغاتی موجود در کشور خودسوزی خيلی نمی‌تواند جلب توجه کند. پس بايد کاری کرد که‌‌ همان نتيجه را داشته باشد و دست کم فضا را تامدتی تحت تاثير قرار دهد يک روز در خيابان چشمم به يک جرثقيل افتاد و با خودم گفتم اگر بتوانم بروم بالای آن کارم، دست کمی از خودسوزی جوان تونسی ندارد.»

زندگی عادی تنها با يک اتفاق غير عادی ديده می‌شود و اهميت پيدا می‌کند. به نظر می‌رسيد که اين اتفاق غير قابل پيش بينی در يکی از پيچ‌های سرنوشت ساز زندگی اکبر خود را نشان داده بود. بعضی‌ها هستند که برای همه چيز زندگيشان برنامه دارند و از پيش می‌دانند در هر مرحله و موقعيتی چه بايد بکنند. يک زندگی معمولی با حوادث قابل پيش بينی. تعدادی هم هستند که می‌گذارند زندگی در انتهای هر پيچی آن‌ها را شگفت زده کند. برخی‌ها هم هستند که تا چشم باز می‌کنند خود را وسط معرکه‌ای می‌بينند که فقط بايد نقش خود را بازی کنند. انگار آن لحظه، زمان و مکان را به گونه‌ای کنار هم چيده‌اند تا او بتواند وظيفه خودش را انجام دهد. برای او جرثقيل دوشنبه ۲۵ بهمن ۸۹ يک چنين روزی بود و جرثقيل ۳۵ متری خيابان شريعتی – بهشتی مکان مورد نظر او.

تا يک هفته به روز ۲۵ بهمن مانده هنوز اکبر نمی‌دانست بايد از کداميک از جرثقيل‌های تهران بالا برود. اين روز‌ها در هر کوچه و خيابان شهر يک کارگاه ساختمانی هست و به راحتی می‌توان از هر گوشه‌ای يک جرثقيل بلند پيدا کرد.

«برای خيلی‌ها روز ۲۵ بهمن ۸۹ روز حيات دوباره جنبش سبز بود، جوانان، زنان و مردان زيادی هستند که صدايشان به جايی نمی‌رسد و هرگز ديده نمی‌شوند اما آن‌ها به کشورشان علاقه دارند به خاکشان، فرهنگشان. آن‌ها همان‌هايی هستند که عرق ملی دارند و از‌‌ همان مردان و زنانی هستند که هشت سال در برابر عراق جنگيدند و اکنون خود را مستحق يک زندگی بهتر می‌دانند و «خرابکار»هم نيستند.»

اکبر روی کلمه خرابکار چند بار تاکيد می‌کند و ادامه می دهد :«حکومت بايد به حرف ما گوش دهد.»

اما او تجربه خوبی از حرف گوش کردن حکومت نداشت، تمام حواسش روی اقدامی که بايد انجام می‌داد متمرکز شده بود، بالارفتن از جرثقيل و اينکه چطور بتواند دقايق بيشتری آن بالا دوام بياورد. ظاهرا از نظر روحی آمادگی داشت. سه روز به دوشنبه ۲۵ بهمن ۸۹ مانده بود اما هنوز نتوانسته بود جرثقيل مورد نظرش را پيدا کند در اينترنت جسجو کرد و تا حدودی با ساختار آن‌ها و اينکه چطور بايد از آن‌ها بالا رفت آشنا شد. هرگز در عمرش پا روی پله‌های يک جرثقيل نگذاشته بود.

وقت تنگ بود چند جايی را شناسايی کرد بود، تقاطع خيابان مطهری، قائم مقام، بازار تهران روبروی دادستانی، خيابان پليس که نزديک محله خودشان در نظام آبادبود.
اما به نظرش جرثقيل تقاطع خيابان شريعتی – بهشتی مزيتهای بيشتری داشت. نزديک دادگاه انقلاب است و چند پادگان ارتش در اطراف آن قراردارد و يکی از مسيرهای اصلی ورودی شرق به مرکز تهران است و به راحتی می‌توان توجه مردم از گروه‌های مختلف اجتماعی را به آن جلب کرد. شناسايی محل از نزديک و لمس پايه‌های جرثقيل با دستهای جوان و پر زورش قدم بعدی بود.

«جرثقيل» اين روز‌ها در گوشه حياط کوچک بند ۳۵۰ با معدود وزنه‌های آهنی موجود ورزش می‌کند. به قول ورزشکار‌ها بدن رو فرمی دارد. روزی يک ساعت با آن آهن‌های سرد ور می‌رود. از قبل هم تمرين می‌کرده پيش از دستگيری. اگر کسی غير از او بود شايد نمی‌توانست به راحتی پله‌های نردبام جرثقيل را در آن سرمای صبح زود بهمن ماه تهران بالا برود.

کوله پشتی‌اش را با چند قوطی تن ماهی، نان و لباس گرم و آب پر می‌کند. بلند پروازی زيادی داشت. با خودش گفته بود شايد بتواند يکی دو روزی آن بالا بماند. الان که به آن روز‌ها برمی گردد قبول دارد که خيلی ساده انگارانه مسائل را بررسی کرده بود .دست کم درباره دو روز ماندنش آن بالا. چند متری پارچه سبز و پرچم ايران با يک علامت سوال بزرگ در وسط رنگ سفيدش.

روز ۲۴ بهمن چند دقيقه‌ای با نگهبان جرثقيل حرف می‌زند و چگونگی ورود و خروج کارگران محوطه و نگهبان و راننده را زير نظر می‌گيرد، حتی به اين هم فکر کرده بود که شايد بتواند آن بالا خود را از دکل افقی جرثقيل حلق آويز کند و مدتی از آن بالا معلق در هوا به سرزمين مادری‌اش خيره شود، تا او را پايين بکشند، آن وقت خيلی‌ها صدايش را خواهند شنيد به ويژه آنهايی که بايد پيش از اين می‌شنيدند اما نخواستند و خود را به نشنيدن زدند.

عکس خودش و پسرش امير حسين ۱۰ ساله را هم با خودش برداشته بود. عکس‌هايی بزرگ که می‌خواست آن بالا به همه نشان دهد. از او می‌پرسم چرا اين عکس‌ها را با خود برده بودی که می‌گويد: «می‌خواستم زود شناسايی شوم. بی‌خودی و گمنام از بين نروم. با هيچکس هم از برنامه‌اش صحبت نکرد احساس می‌کرد شايد مانعش شوند.»

شب را در خانه پدرش در گلبرگ غربی می‌ماند. صبح زود با کوله پشتی پر از ابزار کارش از خيابان سبلان شمالی به طرف چهارراه قصر می‌رود. از يک داروخانه شبانه روزی تعدادی قرص ضدتهوع، ضد استرس و ضدگرفتگی عضله می‌خرد، آن بالا به آن‌ها نياز داشت لابد.

هوا گرگ و ميش بود و سرد. کارگران محوطه مترو و کارگاه ساختمانی در اتاق‌هايشان خواب صبحگاهی را در چشم‌هايشان مزه مزه می‌کردند، فقط نگهبان بيدار بود. حدود يک ساعتی در آن حوالی کمين می‌کند و منتظر می‌شود تا نگهبان از اتاقک بيرون آمده و به طرف غربی خيابان بهشتی قدم می‌زند. اکبر از اين فرصت استفاده کرد و از قسمت شرقی خيابان بهشتی وارد محوطه کارگاه می‌شود.
با چند گام بلند خود را به جرثقيل رساند. دستش که با نردبام فلزی سرد جرثقيل تماس گرفت به تنش لرزه افتاد به سختی توانست جلوی لرزش دست وپايش رابگيرد در ذهنش سوالی نقش بست برود بالا يا برگردد؟ او اينجا چه می‌کرد؟ چرا او؟ اين بار با دفعه پيش متفاوت بود و بيشتر سختی خواهد کشيد؟ البته اگر شانس می‌آورد و اصلا زنده می‌ماند…

دودل شده بود ، بالای سرش را که نگاه کرد، جلوی چشم‌هايش سياهی رفت پله‌ها زياد بود و بعيد بود بتواند تا آن بالا خودش را برساند. ممکن بود بيفتد قبل از اينکه به آن بالا برسد. با خود فکر می‌کرد مرگش حتمی است و رسانه ها خواهند نوشت که اقدام يک جوان مايوس و سرخورده از زندگی که دست به خودکشی زده است. از اين اتفاقات در شهر بزرگی مثل تهران زياد می‌افتد. تازه اگر خوش شانس بود می‌توانست به عنوان يکی از تيترهای صفحه حوادث يک روزنامه خبرش درج شود. خودکشی از ارتفاع ۳۵ متری و از بالای يک جرثقيل.

با همه اين افکار که در لحظه‌ای از ذهنش گذشت بر خودش مسلط شد، بايد زود بالا می‌رفت پله‌ها را يکی دوتا يکی بالا می‌رفت تا به محل استقرار راننده جرثقيل برسد. سه چهار مرتبه‌ای نفس تازه کرد، حالا سرما را دو چندان حس می‌کرد. برای نخستين بار در زندگی‌اش چنين حسی داشت، هيجان زياد. صدای ضربان قلبش را می‌شنيد.

تا خودش را به انتهای دکل افقی جرثقيل برساند، به نظر چند ساعتی طول کشيد، ساعتش را نگاه کرد، هنوز شش صبح بود و کسی متوجه او در آن بالا نشده بود. زير پايش را نگاه کرد سرش گيج رفت. همين چند لحظه پيش بالا را که نگاه می‌کرد چشم‌هايش سياهی می‌رفت و حالا که پايين را نگاه می‌کرد. زندگی چقدر بالا و پايين دارد و‌گاه غريب.

پارچه سبز را که دو متری عرض داشت از روی شانه‌هايش آويزان کرد و يک سر بند سبز هم روی پيشانی‌اش بست. چراغ راهنمايی زير پايش مرتب قرمز و سبز می‌شد. خيابان هنوز جنب و جوش صبحگاهی خود را از سر نگرفته بود. اولين کسی که متوجه او شد‌‌ همان مامور راهنمايی و رانندگی بود که به سختی با يک چراغ رانندگان خودرو‌ها را وادار به رعايت قانون می‌کرد، تا حالا به اين موضوع توجه نکرده بود چرا سر هر چهار راهی از شهر با وجود چراغ‌های راهنمايی اين همه مامور و پليس می‌ايستد. کداميک کامل کننده کار ديگری است؟
سر و صدای آن مامور، کارگران مترو و نگهبان جرثقيل را متوجه او می‌کند. آن‌ها هم شروع به داد و فرياد می‌کنند. نزديک به هفت و بيست دقيقه است که يک ماشين آتش نشانی و اورژانس آژيرکشان خود را به زير جرثقيل می‌رسانند. در اين مدت بی‌اعتنا به آنچه که زير پايش در جريان بود تا آنجا که توانسته بود پارچه‌های سبز و ديگر پارچه‌هايی را که با خود داشت به بند فولادی جرثقيل گره زده بود.

از آن بالا مردم ريز و کوچک به نظر می‌رسيدند همه حواسشان به آن بالا بود و او را به هم نشان می‌دادند چند نفری با موبايل‌هايشان عکس می‌گرفتند، تعدادی برايش دست تکان می‌دادند و سوت می‌کشيدند. صدای بوق ممتد ماشين‌ها خواب مردم منطقه را آشفته کرده بود. لبخند می‌زد و با خودش می‌گفت تا اينجا که خوب پيش رفته است.

نيروهای پليس کم کم خود را رساندند. حالا ديگر ترافيک شديد شده بود. ماموران پليس باتوم به دست مردم را دنبال می‌کردند اما آن‌ها دوباره گوشه ديگری جمع می‌شدند. از پنجره‌های ساختمان‌های اطراف مردم هاج و واج نگاهش می‌کردند.

حدود هشت صبح راننده جرثقيل با روشن کردن آن جهت قرار گرفتن جرثقيل را از حالت غربی –شرقی که بر فراز يکی از پادگانهای ارتش بود به وضعيت شمالی و جنوبی منتقل کرد. حالا بالای ساختمانهای مسکونی بود اما همچنان تا نزديک‌ترين پشت بام خيلی فاصله داشت.

از آن بالا محوطه پادگان ارتش به خوبی ديده می‌شد، مراسم صبحگاه بود وسربازان رژه می‌رفتند آن‌ها هم متوجه او شده بودند. صدای طبل بزرگ زير پای چپ با نگاه‌هايی که جرثقيل و پارچه‌های سبز را رصد می‌کردند، همخوانی نداشت. سرباز‌ها هم برايش دست تکان می‌دادند و سوت می‌کشيدند.

اکبر امينی آن بالا هنوز از ميزان سر و صدايی که بالا رفتنش از جرثقيل درست کرده بود آگاهی نداشت. او در آن لحظه يکی از خبرهای داغ سايتهای خبری ايران شده بود آن هم در صبحی که بعد از ظهرش آبستن حوادث مهمی بود.

روز دوشنبه برای زندانيان بند ۳۵۰ روز ملاقات با خانواده هاست، آنهايی که در گروه اول ملاقات بودند با اين خبر برگشتند که يک جوان خودش را به بالای جرثقيل رسانده و با در دست داشتن نماد سبز کليد راه پيمايی بعد از ظهر را زده است. تا ظهر آن روز مهم‌ترين خبر برای ما کسی بود که از جرثقيل بالا رفته است. شايعات زياد بود هر کس که از ملاقات بر می‌گشت خبر داغی می‌آورد، تا آن لحظه خيلی‌ها صدای اکبر را شنيده بودند.

او اما از آن بالا فقط نگاه می‌کرد و گاهی لبخندی می‌زد. وقتی از اکبر پرسيدم چه زمانی احساس کردی خبر بالارفتن‌ات از جرثقيل منتشر شده، با غرور خاصی می‌گويد: «از وضع مردم و درگيری ماموران پليس با آن‌ها و اينکه هر لحظه تعداد هر دو دسته بيشتر می‌شد. ديگر تمام حواسم به اين بود که بيشتر آن بالا بمانم.»

پشت بام ساختمان قرمز رنگی که بلند‌ترين ساختمان و نزديک‌ترين آن‌ها به جرثقيل بود پر شد از ماموران پليس، نيروهای امنيتی و لباس شخصی‌ها. چند نفری از آنها از ماجرا فيلمبرداری می‌کردند. بی‌نظمی در رفتارشان به خوبی ديده می‌شد. لباس شخصی‌ها تهديدش می‌کردند که می‌کشيمت. بعضی تشويقش می‌کردند که اگر جرات دارد خودش را پرت کند و ماموران پليس بلندگو به دست از او می‌خواستند که پايين بيايد و مشکلش را بگويد تا آن‌ها کمکش کنند. جواب داد که فقط با چند تا از مسوولان حاضر به گفتگو است.

يک بالابر ديگر آوردند، آن هم کوتاه بود هر چند از قبلی بلند‌تر بود در فاصله پنج شش متری جرثقيل متوقف شد. کسی به اسم سردار مصطفی‌نژاد از فرماندهان نيروی انتظامی داخل آن بود. همزمان يک تکاور نيروهای ويژه پليس هم از‌‌ همان راهی که اکبر آمده بود خود را به او نزديک کرده بود، با نزديک شدن آن تکاور او خودش را از جرثقيل آويزان و تهديد کرد اگر نزديک شوند خودش را پرت می‌کند. مصطفی‌نژاد از او خواست که پايين بيايد و حرف بزند. اکبر گفت: «وقتی او را شکنجه می‌کردند او کجا بود تا حرف‌هايش را بشنود.»

آن فرمانده پليس تلاش کرد با چرب زبانی اکبر را پايين ببرد قول داد که او را به دفترش ببرد و از او حمايت کند. اما با عقب نشينی مامور ويژه از دکل افقی جرثقيل و پايين رفتن بالابر دوم برای مدتی صحنه آرام شد.

چند دقيقه بعد يک هلی کوپتر به بالای جرثقيل آمد و از آن بالا شروع به فيلمبرداری کرد. با آمدن هلی کوپتر به بالای جرثقيل صدای سوت و کف مردم بلند‌تر شد، پليس هم شروع به زد و خورد بامردم کرد. موتور سوار‌ها و لباس شخصی‌ها و پليس بين مردم و رديف ماشين‌هايی که در خيابان در ترافيک سنگين صبحگاهی گرفتار شده بودند، می‌دويدند و مردم را دنبال می‌کردند. «شعار مرگ بر ديکتاتور چه با موتور چه با شتر» را از آن بالا به خوبی می‌شنيد.

ساعت نزديک نه بود و حالا مادرش در ميان ماموران پليس بود و گريه می‌کرد. يکی از ماموران پليس جلوی مادرش او را تهديد کرد که با تک تير انداز می‌زنندش. اکبر بلافاصله طنابی را که از قبل با خود داشت ابتدا به دور گردن و سپس به بدنه جرثقيل محکم گره زد تا اگر او را با گلوله زدند برای مدتی در هوا معلق بماند.

مادرش بر پشت بام ساختمان مقابل از حال رفت و آن‌ها او را به يکی از آپارتمانهای آن ساختمان بردند. بالابر سوم به همراه يک مامور آتش نشانی و مامور پليس خود را به چرثقيل رساند. تکاور پليسی هم که روی دکل جرثقيل بود خودش را به اکبر نزديکتر کرد. تعدادی از نيروهای پليس هم روی پشت بام‌های اطراف چند تشک بادی را پهن کردند که اگر از آن بالا افتاد، روی آن‌ها بيفتد.
اما نتوانستند آن تشک‌ها را پر از هوا کنند و به ناچار چند نفری از آن‌ها گوشه‌ای از تشک را گرفته بودند و اکبر را تشويق می‌کردند که اگر قصد پريدن دارد روی يکی از آن‌ها بپرد. حالا اکبر بين جرثقيل و بالابرگرفتار شده بود پا‌هايش در دستان مامور آتش نشانی و پليس بود و تکاور بالای سرش هم با پوتينش بر انگشتانش ضربه می‌زد تا بدنه جرثقيل را‌‌ رها کند. هر طور بود در يک کشمکش چند دقيقه‌ای او را به داخل بالابر انداختند و دست‌هايش را بستند. بالابر آن‌ها را روی پشت بام‌‌ همان ساختمان قرمز رنگ پياده کرد، هر کس روی پشت بام بود به او لگد می‌زد، مشتی‌‌ رها می‌کرد و فحش و ناسزا می‌گفت. به نظر می‌رسيد بينشان اختلاف افتاده که چه کسی خود را صاحب او می‌داند. هر کدام او را به طرف خود می‌کشيد. عده‌ای هم شعار مرگ بر منافق می‌دادند. حالا هر تکه از لباس‌ها و پارچه سبزش در دست يکی بود.

راه پله‌های ساختمان پر بود از نيروهای پليس و لباس شخصی‌های باتوم و بی‌سيم به دست تا او را به آپارتمانی در‌‌ همان ساختمان برسانند، حسابی مشت و مالش دادند. زن صاحبخانه را بيرون فرستادند و‌‌ همان جا شروع به بازجويی کردند. لباس‌هايش پاره بود و از صورتش خون جاری. پس از چند دقيقه گفتند بايد خودش را برای مصاحبه تلويزيونی آماده کند. برايش لباس آوردند.

همه‌شان عجله داشتند تا هر جور شده تصوير و مصاحبه تلويزيونی او را بر شبکه‌های خبری خود بفرستند ومانع از موج خبری اقدام او شوند. تا چند ساعت ديگر مردم برای تظاهرات به خيابان‌ها می‌آمدند.

همان سردار مصطفی‌نژاد قبل از فيلمبرداری با اکبر صحبت کرد که بايد درباره جريان فتنه و اينکه او را اجير کرده‌اند و پول گرفته تا اين کار را انجام دهد حرف بزند. همين طور بايد در مصاحبه چند باری از يک کشور خارجی که پول به او داده هم نام ببرد. او تاکيد کرد که حتما در حرف‌هايش بايد اسم آمريکا و اسرائيل را هم ببرد.

تهديدش کردند تا همين جا هم که زنده مانده شانس آورده و رافت نظام اسلامی و نيروهای پليس مانع کشته شدنش شده است. جرمش اين است که از منافقين خط گرفته و اگر اعتراف نکند اعدام می‌شود. موقع فيلمبرداری، اکبر اما هيچ پاسخی به سوالهای آن‌ها نداد و‌‌ همان دليلهای خودش را آورد، اينکه می‌خواسته صدای اعتراضش را کسی بشنود. آن‌ها رو به او گفتند حرف‌هايت به درد ما نمی‌خورد و به پليس امنيت منتقل کردندش.

در پليس امنيت باز هم کتک خورد و تهديد و ناسزا شنيد در آنجا از او می‌پرسيدند آيا مشکل روحی دارد؟ آيا معتاد است؟ و سوالهايی از اين دست که همه ضبط می‌شد، اما بازهم اکبر‌‌ همان حرفهای خودش را می‌زد.

***
حالا اکبر امينی صدايش به گوش خيلی‌ها رسيده بود. شب تلويزيون ناچار شد خبر بالارفتن يک جوان از جرثقيل را بخواند، جوانی که بنا به گفته فرمانده پليس مشکل روحی روانی داشته است. آن‌ها تصويرش را هم نشان دادند.

آن روز حدود يک ميليون نفر به خيابانهای ايران آمدند و جنبش سبز بار ديگر قدرتش را نشان داد. جوانهايی که در‌‌ همان روز دستگير شدند و حالا در بند ۳۵۰ هستند می‌گويند وقتی شنيدند يک نفر با پرچم سبز به بالای يک جرثقيل رفته ما هم تشويق شديم که به خيابان‌ها بياييم…

 

 
 

Things you can do from here:

 
 

--
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه "Ma Bishomarim" مي باشد.
جهت ارسال مطلب به این گروه، به آدرس life-companion@googlegroups.comایمیل ارسال کنید
برای لغو عضويت از این گروه، یک ایمیل به آدرس life-companion+unsubscribe@googlegroups.com
ارسال نمائيد.
برای بازديد از سایر امكانات گروه، به این آدرس مراجعه کنید http://groups.google.com/group/life-companion?hl=fa

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

CopyRight © 2006 - 2010 , GODFATHER BAND - First Iranian News Portal , All Rights Reserved