428The_Godfather_II_2The%20Godfather273TheGodfather2020305The_Godfather_II_1

Go English

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۰

-- AndisheyeNik -- دو راهی عذاب آور

 



 


 
سایت دانشجویی از فردا
 
 

تازه ترم اوّل دانشگاه رو تموم کرده بودم. اونموقع‌ها بدجور جَوِ روشنفکری گرفته بودم! شاید شما هم تجربه‌ی جوگیری اوایل دوران دانشجویی رو داشته باشید. فکر می‌کردم روشنفکر شدن همون یادگرفتنِ چند تا اصطلاحِ قلمبه سلمبه مثل پوپولیسم پولورالیسم و… است! حالا بمونه که بعداً فهمیدم معنی همون چهار تا اصطلاح رو هم تحریف شده به خوردمون داده بودن!

اونموقع‌ها از اونجایی که راه خونه‌مون تا دانشگاه زیاد بودو خط مستقیم تاکسی هم نداشت، زیاد اتوبوس سوار می‌شدم. اونقدر که همیشه می‌شد تویِ جیبمِ پیراهنم چندتایی بلیط پیدا کرد. یه روز که مثل همیشه از دانشگاه بر می‌گشتم و طبق معمول یه روزنامه هم زیرِ بغل داشتم، نشستم رویِ صندلی یکی مونده به آخرِ قسمت مردانه [نکنه می‌خواستید بشینم قسمت زنانه؟!] درست یادمه همونموقع‌هایی بود که بحث جداسازی قسمت‌های مردانه و زنانه‌ی اتوبوس شدت گرفته بود و دو تا اط صندلی‌هایی که در حالت معمول سمتِ راستِ صندلیِ من قرار می‌گرفتن رو از جا درآورده و درست وسطِ صندلی‌های آخرِ قسمت مردانه طوری نصب کرده بودن که عملاً قسمت زنانه و مردانه جدا شده بودن. [ایندفعه کلمه‌ی زنانه رو زود‌تر از مردانه نوشتم که فمینیسم‌های محترم کچلم نکنن!] دقیقاً یادم نیست چه روزی از هفته بود، فقط اگه اشتباه نکنم چند ساعتی از ظهر گذشته بود. اتوبوس که راه افتاد، با توقف تویِ هر ایستگاه، بخش رنانه شلوغ‌تر می‌شد و طولی نکشید که به قولِ معروف جای سوزن انداختن هم پیدا نمی‌شد اون قسمت درحالی که بخشِ مردانه همه نشسته بودن و البته صندلی خالی هم نمونده بود.

تویِ همین وضعیت یه خانم جوون که بچه‌ی چندماهه‌اش رو هم درحالی که خوبیده بود، بغل داشت، بخاطرِ ازدحامِ بخش زنانه و اینکه بچه‌ی بیچاره اون وسط لِه [=لهیدن، له شدن!] از درِ جلویی اومد قسمت مردانه و از اونجایی که صندلی خالی نبود، درست وایستاد جایِ خالی صندلی‌هایی که برداشته بودن [دقیقاً سمتِ راستِ من] و تکیه داد به دیواره‌ی اتوبوس. من هم که با دقتِ فیلسوفانه درحال خوندن روزنامه بودم!

خُب وقتی یه نفر تویِ اون حالت -بچه‌اش رو بحالتِ خوابیده [مثلِ حالتی که به بچه شیر می‌دن] بغل داشت و طبیعتاً دست هاش بند بود- ایستادن و حفظ کردنِ تعادل براش سخت بود، اخلاقاً و مراماً من باید مثل همیشه از جام بلند می‌شدم تا اون بشینه امّا یه مشکلِ کوچیک وجود داشت و اونم اینکه اینبار طرفِ مقابلم یه زن بود و اونم یه زنِ جوون! نه اینکه مسأله تبعیض قائل شدن بین مرد و زن باشه هاف نه، امّا خُب برایِ مَنی که تازه اوّل جوونیم بود و جامعه‌ای که اینجور مواقع با دیدِ منفی مسائل رو نگاه می‌کنه، حرف‌ها و فکرهای اطرافیان یه عامل تأثیرگذار در رفتارم بود و در واقع فکر اینکه نکنه دیگران فکر کنن با بلندشدنم و تعارفِ صندلیم، هدفِ بدی دارم رویِ صندلی می‌خکوبم کرده بود. نمی‌دونم تا حالا تویِ موقعیتی قرار گرفتید که یه نفر بهتون نیاز داشته باشه و شما علیرغم اینکه می‌تونید یهش کمک کنید، به دلایلِ حاشیه‌ای ناچار می‌شید از اینکار سر باز بزنید؟ اون لحظات هم برای من از عذاب آور‌ترین لحظات زندگیم بود. همه‌اش به خودم می‌گفتماین یه خط رو بخونم، بعد بلند می‌شم و تویِ دلم خدا خدا می‌کردم که یه نفر دیگه بلند بشه و جاش جاش رو به اون زنه بده! وقتی هم اون خط تموم می‌شد و می‌دیدم کسی بلند نشده، بازم می‌گفتم حالا یه خط دیگه…!

نمی‌دونم چقدر طول کشید، فقط از تعداد ایستگاه‌هایی که گذشته بودیم، می‌شد حدس زد که بیشتر از چند دقیقه نگذشته، امّا کی می‌تونه درک کنه که همین زمانِ کم برای من چقدر طول کشید و چه جنگی تویِ دلم راه افتاده بود. مرد‌ها و پسرهایِ کم سن و سال و جوون تویِ اتوبوس کم نبودن، ولی شاید اون‌ها هم به همون خاطر بلند نمی‌شدن… تا اینکه از ردیف پشتِ سر من و دقیقاً صندلی پشتی من یه پیرمرد لاغر مردنی بلند شد و با کلی تعارف، زن جوون رو مجاب کرد که جای اون بشینه. تازه اینجا بود که من مثل یه فنر از جام در رفتم تا اون پیرمرد به جام بشینه!

حالا دیگه اون پیرمرد که قبل از این فقط به عنوانِ یه مردِ مسنِ استخوانی از نظرم گذشته بود و شاید فکر می‌کردم در صورت بلند شدنِ من یکی از همون افرادی خواهد بود که درباره‌ام فکر بد خواهند کرد، پیامبرِ تابو شکن و روشن فکر‌ترین چهره‌ی ذهنِ من شده بود. تابوهایی که سهم خیلی زیادی در عقب ماندگی جامعه مون دارن…

یادم رفت بگم، بعد از اون حرکت، تقریباً تا آخرین لحظه‌ای که تویِ اتوبوس بودم، نگاه‌های سنگینِ اون زن رو رویِ دوشم حس می‌کردم. شاید نمی‌تونست اون رفتارِ متناقض من رو تجزیه تحلیل کنه. شاید هم هنوز فرق روشنفکر و کسی که فقط فکر می‌کنه روشنفکره رو نمی‌دونست. نمی‌دونم، شاید هم داشت با اون نگاهِ سنگینش، نفرینم می‌کرد…

 
یه غریبه
 

__._,_.___
Recent Activity:
یاهو گروه انديشه نیک برای تبادل اندیشه و انتقال مطالب آموزنده

اجتماعی، فرهنگی، علمی و هنری از شخصی به شخصی دیگر و از نسلی به

نسل دیگر، راه اندازی شده است.


baraye didane in email be surate farsi mitavanid az yeki
az do rahe zir estefade konin:

1-Right clik>Encoding>More>Unicode (UTF-8)
2-Right clik>Encoding>More>Arabic (windows)

اگر این مطلب از طرف دوستان برای شما بازفرست شده است

می توانید در صورت تمایل در این یاهوگروه به نشانی اینترنتی

http://groups.yahoo.com/group/Andisheyenik

وآدرس ایمیل Andisheyenik@yahoogroups.com

،عضو شوید تا همه مطالب فرهنگی و اندیشه ای گروه را دریافت نمایید

لطفا در نظر داشته باشید که مطالب ارسالی از طرف صاحبان اندیشه با نگرشها

و سلیقه های گوناگون را به معنای خط مشی این یاهوگروه قلمداد نکنیم.

شاگردی دقیق، آموزگاری شریف و پرستاری مهربان برای (اندیشه) هم باشیم و بمانیم

مدیریت اندیشه نیک
http://groups.yahoo.com/group/Andisheyenik/join
http://groups.yahoo.com/group/Andisheyenik/join
http://groups.yahoo.com/group/Andisheyenik/join
MARKETPLACE

Find useful articles and helpful tips on living with Fibromyalgia. Visit the Fibromyalgia Zone today!


Stay on top of your group activity without leaving the page you're on - Get the Yahoo! Toolbar now.

.

__,_._,___

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

CopyRight © 2006 - 2010 , GODFATHER BAND - First Iranian News Portal , All Rights Reserved