428The_Godfather_II_2The%20Godfather273TheGodfather2020305The_Godfather_II_1

Go English

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

-- AndisheyeNik -- تابستان بلوغ

 

Monday, July 26, 2010

تابستان بلوغ

    عصر یکی از روزهای تابستانهای کودکی بود و یک ساعتی می شد که تک گرمای هوا شکسته بود. باغچه را آب داده بودم و دیوارهای آجری آفتاب سوخته حیاط را حسابی خیس کرده بودم. بابا نشته بود کنار ایوان و طبق معمول سیگار می کشید. دوباره یادش رفته بود زیرسیگاریش را با خودش بیاورد و طوری آرام به سیگار پک میزد که خاکسترش روی قالی نریزد. یک چشمش به سیگار لای انگشتهایش بود و یکیش به من که سرم به طراحی یک اسب گرم بود. هنوز ترکیب ساق و سم اسب دستم نیامده بود. خواستم دوباره پاهای اسب را لای علفها قایم کنم که بابا گفت: پاهاش را قایم نکن! همه می دونند! هر کی بلد نیست همین کار را می کنه. مامان که که بازم نمازش افتاده بود به آخر وقت با عجله تشهد و سلام رو گفت و همینطور که گره چادر نمازش را از زیر چانه باز می کرد گفت: اینم شد نماز که من خوندم!؟ سه رکعت خوندم یا چهار رکعت!؟ نگاهی به بابا انداخت و با دلخوری گفت: این قالی را دیروز جارو کردم! بابا چشماش دوید روی سیگار. خاکستر سیگارش ریخته بود روی قالی.


   نوجوانی طعم زندگی می داد. طعم گس کونه خیار که همیشه بی خبر بود و تمام لذت خیار خوردن را حرام می کرد.تمام سال را منتظر می ماندم تا تابستان بیاید و باز هم ببینمش. فقط ببینمش. همین برایم بس بود. دوستش داشتم اما نه مثل ایام کودکی. دوستش داشتم اما چیزی شبیه شرم مانع از آن بود که باور کنم که عاشقم . باور کنم که گوشهایم برای شنیدن او و چشمهایم برای دیدن او التماس می کند. مریض شده بودم. مریض همان دردی که مثل یک پیچک تمام وجودت را می پوشاند و آرام آرام روحت را تصرف می کند.عاشقی برایم گناه بود و من برای همیشه گناهکار شدم. عاشق بودم و بابا نگاهم می کرد. گناهکار بودم و مامان با نگرانی مرا می پایید و من آرام آرام از باغچه کودکی دور می شدم.

    صدای بلند گوی مسجد با سماجت کسالت باری از بعید ترین فاصله ها خودنمایی می کرد. مامان ختم برداشته بود و مفاتیح می خواند. از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و گفت: پاشو تا ظهره نماز بخون. صبح هم که هر چی صدات کردم برای نماز پا نشدی! عالم آدم بزرگها مثل هزارتویی اجباری جلوی پایم بود و مانده بودم که چه کنم. همانطور که خواهی نخواهی عاشق شده بودم داشتم قد می کشیدم. رنگ موهایم عوض می شد و احساس تنهایی می کردم و همه چیز به سرعت تغییر می کرد.تابستان بلوغ بود و هوا خبر از فصل تازه ای می داد. فصلی که در آن فاصله ها زیاد بود و صدا به صدا نمی رسید. وقت بازار گرمی فقه و تکلیف بود و تکلیف زیاد بود.سوال بیشمار بود و جوابش؛ سکوت بود وسکوت و سکوت. در رساله هیچ فقیهی از عشق خبر نبود و اگر می پرسیدی؛ انکار بود و انکار بود و انکار. بابا داشت با موج رادیو ور می رفت و آنتن را می چرخوند. پرسیدم: دوباره خراب شده؟ گفت: نه. دوباره پارازیت انداختن. دیشب جام جهان نما را گرفته بودم اما حالا پارازیت داره. یک جایی یک گندی زدن، میخوان صداش در نیاد! همه می دونند! هر کی بلد نیست همین کار را می کنه. پا شدم که برم . بابا پرسید: کجا؟ گفتم: کتاب بخونم. پرسید: بازم تو زیرزمین "کوه های سفید" رو می خونی؟! گفتم: اونجا ساکت و خنکه.

    بلوغ از محرمات بود. گویی در عالم آدم بزرگها با همه تناقضها و هوسهایش قراری ازلی و نا نوشته در انکار آن بود. آنقدر که اسمش را نمی بردیم و به آن می گفتیم "تکلیف". بلوغ همنشین گناه و آلودگی بود وعاقبتش پشیمانی. اما طبیعت بی خیال و آرام کار خودش را می کرد. جسم و روحم استخوان می ترکاند و من در میان همه انکارها بزرگتر می شدم. ده تابستان از عاشق شدنم می گذشت و هنوز حرفی از دلبستگی بین ما نبود. گویا همه چیز را می دانستیم و حرفش را نمی زدیم. چرا به او نگفته بودم!؟...نمی دانم! خودش اصلا می دانست ؟! به هزار دلیل ... شاید... می دانست. دیوان حافظ جیبی اش را به من داد و گفت می خواهم تو برایم فال بگیری. دست و دلم لرزید. می دانستم بعد از اینکه کتاب باز شود همه چیز بین ما عوض خواهد شد. قلبم در شقیقه می تپید. زبانم خشک شده بود. درست نمی فهمیدم که چه می کنم. صدایش را می شنیدم که از فالش می پرسید. گفتم : خوب است. گویا تابستان همان سال ازدواج کرد.

    یک سال بیشتر است که با لجاجتی علنی، بی شرمانه از هر منبری من را انکار می کنند. نه حتی بلوغم را که بودنم را منکر می شوند. انگار نمی فهمند یا باورشان نمی شود که این بار هم طبیعت بی خیال و آرام کار خودش را می کند. ذهن و روح من باز هم استخوان می ترکاند و پوست می اندازد و من در میان همه انکارها و تحقیرها بزرگتر می شوم. این بار با او از عشق خواهم گفت. در چشمهایش نگاه می کنم و از درد همه این سالها خواهم گفت. این بار پیش از آنکه دیر شود و حسرتی تازه بر دلم بنشیند، مهر از زبان بر خواهم داشت و از او خواهم خواست : با من بمان.
 
 
منبع :

__._,_.___
Recent Activity:
یاهو گروه انديشه نیک برای تبادل اندیشه و انتقال مطالب آموزنده

اجتماعی، فرهنگی، علمی و هنری از شخصی به شخصی دیگر و از نسلی به

نسل دیگر، راه اندازی شده است.


baraye didane in email be surate farsi mitavanid az yeki
az do rahe zir estefade konin:

1-Right clik>Encoding>More>Unicode (UTF-8)
2-Right clik>Encoding>More>Arabic (windows)

اگر این مطلب از طرف دوستان برای شما بازفرست شده است

می توانید در صورت تمایل در این یاهوگروه به نشانی اینترنتی

http://groups.yahoo.com/group/AndisheyeNik

وآدرس ایمیل andisheyenik@yahoogroups.com

،عضو شوید تا همه مطالب فرهنگی و اندیشه ای گروه را دریافت نمایید

لطفا در نظر داشته باشید که مطالب ارسالی از طرف صاحبان اندیشه با نگرشها

و سلیقه های گوناگون را به معنای خط مشی این یاهوگروه قلمداد نکنیم.

شاگردی دقیق، آموزگاری شریف و پرستاری مهربان برای (اندیشه) هم باشیم و بمانیم

مدیریت اندیشه نیک
MARKETPLACE

Stay on top of your group activity without leaving the page you're on - Get the Yahoo! Toolbar now.


Get great advice about dogs and cats. Visit the Dog & Cat Answers Center.


Hobbies & Activities Zone: Find others who share your passions! Explore new interests.

.

__,_._,___

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

CopyRight © 2006 - 2010 , GODFATHER BAND - First Iranian News Portal , All Rights Reserved