428The_Godfather_II_2The%20Godfather273TheGodfather2020305The_Godfather_II_1

Go English

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

[Persian Green Movement] مهم: شهرام امیری با فرشاد ابراهیمی تماس داشته است





 
 
 
برای کسانی که امیرفرشاد ابراهیمی را نمی شناسند وی از اعضا و موسسان "انصار حزب الله" بوده است که شرح او در ادامه مطلب و به نقل از وبلاگ شخصی اش آمده است
 
 
 
 
 
از وبلاگ امیرفرشاد
 

پشت پرده شهرام امیری ، مردی که زیاد نمی دانست !
2010/07/17

این روزها در اکثر رسانه های خبری حرف از شهرام امیری است ! شهرامی که تبدیل شده است به یک معادله چند مجهولی که بیشتر این درهم پیچیدگی را ویدئوهایی که از وی منتشر شده است را شامل می شود .

شهرام امیری متولد هفده آبان 1356 در کرمانشاه و عضو هیات علمی دانشگاه صنعتی مالک اشتر وابسته به وزارت دفاع می باشد .

بر خلاف آنچه که ادعا می نموده و یا گفته شده است وی پژوهشگر و متخصص رادیو ایزوتوپ های پزشکی است که البته این حوزه علمی دارای کاربردهای چندگانه پزشکی – نظامی می باشد و چه بسا اصلا همین کاربرد چندگانه این رشته می باشد که در یک دانشگاه نظامی مورد توجه قرار گرفته است .

وی در سفر حج عمره در خرداد 1388 ناپدید می شود و از همان زمان دولت ایران مدعی بوده که وی توسط آمریکا و یا اسرائیل ربوده شده است ، این در حالی بود که رسانه های غربی و عمدتا از قول منابع آگاه و امنیتی هایی که نمی خواستند نامشان فاش شوند اظهار می داشتند که نامبرده که دارای اطلاعات ذی قیمتی در حوزه هسته ای ایران هست بهمراه اسناد و مدارک انکار ناپذیری و بطور مشخص تر بهمراه یک لب تاپ به غرب پناهنده شده و هم اکنون در حال همکاری با نهادهای امنیتی و اطلاعاتی می باشد .

اما اولین بار در شبکه تلویزیونی ای بی سی آمریکا بود که در فروردین 1389 بطور آشکارا و بدون هیچ پرده پوشی اعلام شد که شهرام امیری به عنوان کارشناس انرژی اتمی ایران به آمریکا پناهنده شده است و در آمریکا می باشد .

این خبر واکنش سریع رئیس سازمان انرژی اتمی ایران را درپی داشت که اعلام کرد نه کسی را به نام شهرام امیری می شناسد و نه اینچنین فردی در سازمان متبوعش مشغول بکار بوده است .

البته این تکذیبیه آقای صالحی می تواند صحت داشته باشد چرا که لزوما تمامی کسانی که امروز در ایران در حوزه انرژی اتمی و مسائل هسته ای فعالیت می نمایند لزوما نباید و نمی بایست در عضویت سازمان انرژی اتمی ایران باشند ، البته در همانزمان بود که حسن قشقاوی سخنگوی وقت امورخارجه ایران موضوع را بلکل تکذیب نموده و اعلام کرد که آقای امیری یک شهروند ایرانی است که در عربستان مفقود شده و وی نه دانشمند هسته ای که یک بازرگان جوان بوده که در یک بنگاه خصوصی مشغول به فعالیت اقتصادی بوده است .!(+)

به هر حال در بعد از خبر آن شبکه تلویزیونی که حضور امیری در آمریکا تائید شده بود دولت ایران موضوع آدم ربایی را مطرح کرده و دست کم دوبار سفیر و کاردار سفارت سوئیس در تهران را که حافظ منافع دولت آمریکا می باشند را احضار و ضمن مسئول دانستن آمریکا خواستار استرداد این ایرانی ربوده شده شدند .

موضوع شهرام امیری تا خرداد سال 1389 همواره در تکذیب و اتهام و تکذیب و ابهام می چرخید ، آمریکا هیچ موضع گیری رسمی نمی نمود ، دولت ایران همواره ضمن تکذیبهای پی درپی پیرامون شخصیت حقوقی و علمی شهرام امیری صرفا از موضع یک شهروند ایرانی بوده اصرار داشت آمریکا و بطور مشخص سازمان سیا وی را ربوده اند ، دولت عربستان بالکل موضوع را تکذیب می نمود و ...

در هفده خرداد 1389 تلویزیون دولتی ایران در بخش خبری ویژه خود به یکباره ویدیویی از شهرام امیری پخش نمود که وی با حالتی دردمند و مضطرب اعلام می داشت که جانش در خطر است و توسط نیروهای سازمانهای اطلاعات عربستان سعودی و آمریکا ربوده شده و هم اکنون در یک بازداشتگاه بی نام و نشان در آمریکا هست !

البته دولت ایران و مسئولان تلویزیون ایران هیچ توضیح دیگری ندادند که چگونه این ویدیو ضبط و بدست آنها رسیده است .

یک هفته بعد و متعاقب پخش این ویدیو در ایران در شبکه یوتیوب ویدیو دیگری منتشر شد که در آن شهرام امیری با ظاهری آراسته و آرام و خونسرد اعلام کرد که نه تنها ربوده نشده است بلکه آزادانه و به میل و ختیار خود به آمریکا آمده است و مشغول تحصیل و زندگی می باشد . و با تاکید اعلام می کند : " در اینجا آزادم و به همه اطمینان می دهم که در امان هستم " . شهرام امیری در همین ویدیو اظهارات دیگر خود را تکذیب می نماید و از همه هم درخواست می کند که :"از ارائه تصویر غلطی از من خودداری نمایند ."(+)

موضوع با وجود این دو ویدیوی متناقض که البته هر دو هم واقعی و غیر قابل ساختگی به نظر می رسیدند پیچیده می گردد ، همگان در حال حل این معادله مجهول بودند تا اینکه سومین ویدیوی شهرام امری نیز از راه رسید و در شبکه یوتیوب منتشر شد .

امیری در فیلم سوم خود که اعلام می نماید :"امروز دوم تیرماه 1389 هست " اظهار می دارد که حالش خوب است و به زودی به ایران بازخواهد گشت . چند روز بعد نیز ویدوی چهارم خود را منتشر می نماید که مهمترین ویدیو می باشد وی در آن اعلام می کند که :"در ایالت ویرجینیای آمریکا می باشد و از دست ماموران اطلاعاتی آمریکا فرار کرده وباتوجه به اینکه در سرتاسر آمریکا تحت تعقیب است و هر لحظه امکان دستگیری اش می رود همچنان مصمم هست به ایران بازگردد .

وی در همین ویدیو تمامی اظهارات ویدیو دوم خود را تکذیب می کند و چندین بار تاکید می کند که اگر به ایران بازنگردد جانش در خطر خواهد بود و مسئولیتش با دولت آمریکا می باشد . (+)

بدنبال این فیلم بود که چند روز بعد دولت ایران اعلام نمود شهرام امیری در دفتر حفاظت از منافع ایران در واشنگتن هست که وی خواستار بازگشت سریع به ایران هست ، (+) سخنگوی وزارت خارجه پاکستان نیز ضمن تائید این خبر اعلام نموده ، یک نفر ! شهرام امیری را ساعت 18.30 به سفارت پاکستان در واشنگتن (دفتر حفاظت از منافع ایران ) آورده است . (+)

در همین زمان بود که رحمانی مسئول دفتر حفاظت از منافع ایران در واشنگتن نیز این خبر را در گفتگو با شبکه خبر ایران تائید و ضمن اظهار این مطلب که وی بزودی به ایران برگردانده خواهد شد اظهار داشت که دولت آمریکا درپی افشاگری های شهرام امیری و دولت ایران در قبال این اقدام تروریستی شکست خورده و وی را تحویل این دفتر داده است . (+)

در همین روز بود که دولت آمریکا رسما و برای اولین بار حضور شهرام امیری در آمریکا را تائید نمود و هیلاری کلینتون اعلام کرد : " شهرام امیری آزادانه و به اختیار خود به آمریکا آمده است و با میل خود نیز می تواند به ایران بازگردد. " (+)

نهایتا در 23 تیرماه 1387 شهرام امیری از آمریکا خارج شد و در پنج شنبه 24 تیرماه نیز وی وارد تهران گردید .

امیری در فرودگاه تهران مورد استقبال خانواده اش و مقامات ایرانی از جمله حسن قشقاوی قرار گرفت وی در فرودگاه امام خمینی در یک مصاحبه مطبوعاتی اعلام نمود که : «به من گفتند در یک مصاحبه ۱۰ دقیقه‌ای با شبکه سی ان ان بگویم که پناهنده شده و به خواست خودم به آمریکا آمده‌ام و حاضر بودند ۱۰ میلیون دلار به من بدهند و تا آخرین لحظه که می‌خواستم خاک آمریکا را ترک کنم، یک تلفن به من داده بودند که اگر از رفتن به ایران صرف‌نظر کنید تا ۵۰ میلیون دلار می‌دهیم و نیازی به مصاحبه هم ندارید و هر کشور اروپایی که بخواهید شما و خانواده‌تان را به آنجا منتقل می‌کنیم و در آنجا شما را تحت حمایت مالی و سازمانی قرار می‌دهیم و مشکلی پیش نمی‌آید.» وی تأکید کرد که «دولت آمریکا تا هیچ زمانی قبل از آنکه از خاک آمریکا خارج شوم، هیچ اظهار نظر رسمی درباره حضور من در خاک خودش نکرد ، امیری هدف اصلی ربایشش را «تبلیغات روانی و فشار بر جمهوری اسلامی ایران» دانست. فردای آنروز البته در اظهار نظر دیگری منوچهر متکی گفت باید برای ایران محرز شود که گفته های شهرام امیری در رابطه با ربوده شدنش صحت دارد یا خیر ! .(+)

اما پشت پرده ماجرای شهرام امیری تا آنجایی که من می دانم چیست ؟

شهرام امیری در تاریخ شنبه 16 خرداد 1388 مطابق با ششم ژوئن 2009 برای من ایمیلی فرستاد و در آن خواستار کمک شده بود وی در آن ایمیل اعلام کرده بود که اگر کسی به وی کمکی نکند مجددا مجبور به بازگشت به ایران خواهد شد .

در آنزمان من اتفاقا در لندن بودم در دیداری که با آقای علیرضا نوری زاده داشتم موضوع را به وی گفتم و ایمیل را دادم و گفتم این فرد تقاضای کمک دارد . در اینکه آقای نوری زاده با ایشان تماس گرفتند یا خیر نمی دانم .

آن روزها کوران اتفاقات ایران بود و من هم درگیر اتفاقات ایران بودم و از طرفی هم زیاد این ایمیل را جدی نگرفتم – می توانست کار هر کس دیگری هم باشد – تا اینکه دقیقا بیست روز بعدش و در 26 ژوئن ایشان مجددا ایمیل دیگری برای من فرستادند که اظهار داشتند در عربستان هستند و وضعیت مناسبی از نظر مالی و امنیتی ندارند و این بار به حق زهرا و علی (ع) من را قسم داده بودند تا موضوع را جدی بگیرم و کمکش نمایم ، ضمن اینکه یک آی دی اسکایپ هم برای من فرستاده بودند تا باهم حرف بزنیم . این ایمیل برخلاف میل قبلی به فارسی و با فونت عربی بود و البته آی پی های هر دو ایمیل نیز برای عربستان و شهر مدینه بود .

موضوع برای من باتوجه به اخباری که از وی در آنروزها جسته گریخته منتشر می شد جالب شد و باهم دو روز بعد در اسکایپ صحبت کردیم ، من پیشتر شهرام امیری را اصلا نمی شناختم و هیچ راهی هم برای اینکه اصلا برایم ثابت بشود این فرد آنسوی اسکایپ شهرام امیری است یا خیر وجود نداشت ، از وی چند روزی مهلت خواستم تا ببینم آیا کمیته نجات می تواند به وی کمک کند یا خیر .

موضوع را به اطلاع کمیته نجات رساندم ضمن اینکه اظهار کردم اگر این فرد همانی باشد که اظهار می دارد بی شک اطلاعاتش صد برابر با ارزش تر و مهم تر از اطلاعات و ارزش علیرضا عسگری است و تا همین جای کار هم که هنوز به ایران برنگشته است جانش بی شک در خطر خواهد بود .

چند روز بعد (سه شنبه 20 مرداد 1388 برابر با 11 آگوست 2009 ) از طرف یکی از رابطین کمیته نجات با من تماس گرفتند و اعلام کردند که به آقای امیری بگویم دیگر هیچ گونه ارتباط اینترنتی و تلفنی با هیچ کس نداشته باشند و فورا خود را ترجیحا به ریاض سفارت آمریکا و اگر نمی توانند به کنسولگری آمریکا در مدینه معرفی کنند .

همانروز من به ایشان ایمیل زدم و چند ساعت بعدش هم در اسکایپ با وی صحبت کردم که قرار شد فردا ایشان به دفتر کنسولگری در مدینه بروند ، بشدت نگران بود و از من مدام می پرسید که در سفارت باید با چه کسی حرف بزند ؟ که من ایشان را همانطور که در پشت خط اسکایپ داشتم نگه داشتم و مجددا با رابطمان حرف زدم و نام فرد مورد نظر در مدینه را به وی دادم و ایشان هم خوشحال اعلام کردند فردا ساعت 10 صبح آنجا هستند .

دیگر من هیچ خبری از وی نداشتم و ایشان هم هیچ تماسی با من نگرفتند و من لزومی هم نمی دیدیم که پیگیری نمایم که چه شد و کجاست چون یک هفته بعد از آن تماس آخری با خبر شدم که همه چیز بخوبی پیش رفته و وی به یک کشور امن منتقل شده است .

حدود هفت ماه از این مدت گذشت و در ژانویه سال 2010 یکی از اعضای کمیته نجات در آمریکا با من تماس گرفتند و گفتند فردی درباره ایشان که در مکاتبات از آن به عنوان " شاهد اس اچ یا Witness SH " نام می بردند می خواهد با من دیداری داشته باشد ، آنزمان من در تایلند بودم و چند روز بعد در سفارت آمریکا در بانکوک دیداری داشتیم با فردی که خود را مامور امنیتی می خواند وی از من سئوال کرد که چقدر شهرام امیری را می شناسم ؟ که گفتم هیچ من هم مثل همه از طریق رسانه های جمعی با وی آشنا شدم ، از من علت مصاحبه ام درباره شهرام امیری را با تلویزیون زد دی اف آلمان پرسید (+) که گفتم در آنجا هم کلیات را گفته ام و هیچ شناخت شخصی دیگری درباره وی ندارم ، فرد مذکور سئوال کرد آیا کسی را در دانشگاه مالک اشتر می شناسم که امین باشد و یا در گروه نظامی ... وابسته به سپاه ؟ که گفتم نه متاسفانه و ارتباط هم می تواند خطرناک باشد مخصوصا از جانب من .

در پایان دیدارمان وقتی علت را پرسیدم آن فرد گفت متاسفانه اظهارات ایشان بشدت متناقض هست و دستگاه دروغ سنج هم بسیاری از اظهارات وی را مردود دانسته و از من خواست اگر کسی را می شناسم در ایران درباره وی تحقیق کند .

گذشت و گذشت تا ماه پیش در واشنگتن در یکی از جلسات کاری کمیته نجات ، موضوع شهرام امیری مطرح شد و اینکه اصولا وی فرد بی ارزشی بوده و باید برای اینگونه امور تحقیق بیشتری شود !

خلاصه معلوم شد که آقای امیری بر خلاف آنچه که در ابتدا اظهار داشته نه تنها هیچگونه اطلاعات ارزشمندی در حوزه هسته ای و انرژی اتمی نداشته بلکه بیشتر بدنبال کسب شهرت و پناهندگی و پول بوده است ، مقامات آمریکایی نیز باتوجه به حواشی و اتفاقات رخ داده پیرامون وی در بعد از آنکه پی می برند اطلاعات وی در حد متوسط هست و البته جانش باتوجه به اتفاقات بوجود آمده می تواند در بازگشت به ایران در خطر باشد با اقامت وی در آمریکا مخالفت نمی کنند و حتی به وی اطمینان می دهند می تواند در یک دانشگاه و با بورس مناسب به تحصیل ادامه دهد و طبق قوانین موجود تحکیم خانواده امکان آوردن خانواده اش را به آمریکا هم داشته باشد .

شهرام امیری البته به اینها اکتفا نمی کند و خواهان امتیازات بیشتری می شود که با مخالفت آمریکائیها مواجه می شود ، در بعد از این شکست معامله آمریکا – امیری بوده که وی بازی جدیدی را آغاز می کند و اقدام به انتشار ویدیوی اول نموده و برای یکی از عوامل امنیتی در وزارت دفاع ایران ارسال می نماید .

در بعد از انتشار ویدیو اول در تلویزیون ایران ، شهرام امیری که آنزمان در ایالت کنتکت بوده است از سوی اف بی آی بازداشت می شود و به خانه ای در شهر نئو هاون منتقل می شود که تحت نظر بوده است ضمن اینکه از وی ویدیوی دوم اخذ می شود و وی در آن ویدیو "واقعیات " را عنوان می کند و به نیروهای امنیتی هم قول می دهد که دیگر از این اشتباهات نکند .

امیری یک هفته در خانه تحت نظر اقامت داشته که با استفاده از سهل انگاری پلیس محلی در حفاظت از وی از آن خانه متواری می شود و به نقطه نامعلومی می رود که احتمالا در همان زمان با عوامل دولتی ایران ارتباط برقرار می کند و فیلمهای دیگر را نیز در همان محل انتشار می دهد که پس از آن نیز مجددا توسط اف بی آی بازداشت و در روز بیست دوم تیرماه تحویل سفارت پاکستان می گردد .

بله ، شهرام امیری مردی که زیاد نمی دانست ! نه اولین هست نه آخرین ، او نمونه هزاران فرد فرصت طلب و جویای نام و نان است که همه آمال و آرزوهایشان را در زندگی درغرب یا حادثه و ماجرا می دانند ، امیری جوانی که در هرج و مرج و نبود شایسته سالاری در سیستم ایران در جوانی به همه چیز دست یافت اما زیاده خواهی اش مانع از عاقبت خوشی برای وی شد ، او گمان میکرد که در خارج از کشور هم می تواند با چرب زبانی و تملق و زیاده گویی و دروغ به همه چیز برسد و از فقدان اطلاعات کافی آمریکائیها از شرایط موجود در ایران نیز مطلع بود و همین امر به او کمک کرد که دستگاههای امنیتی آمریکا را تاحدودی فریب دهد .

حالا او در شرایط تیره و تاری بسر می برد نه دیگر هرگز کشوری اورا پذیرا خواهد شد و نه در داخل دیگر اطمینانی به او هست و مطمئنا با فروکش کردن استفاده های تبلیغاتی جمهوری اسلامی از وی اگر جایش در اوین نباشد وضعیت بهتری از اوین هم نخواهد داشت .

آنچه که مرا مجاب کرد تا این موارد را بازگو کنم دروغپردازی او در روزها و ماههای اخیر است ، او از اعتماد همه سوءاستفاده نمود و این کار وی می تواند خراب کردن پلی باشد که می تواند جان بسیاری را که واقعا جانشان در خطر است به خطر بیندازد ، گرچه شاید انتشار میلهای وی با توجه به اینکه وی اکنون در ایران هست کار درستی نباشد و جانش را به واقع در خطر بیندازد اما این امری هست که برای سیستم اطلاعاتی ایران دیر یا زود مشخص خواهد شد و بی شک نیروهای امنیتی ایران هم می دانند که اصلا آدم ربایی و ربایشی در کار نبوده است اما صلاحشان فعلا در این هست که در این جنگ تبلیغاتی فرض را بر دزدیدن امیری از عربستان بگذارند و از این رهگذر استفاده شان را ببرند ، انتشار این میلها و اطلاعات تلاشی است برای نشان دادن دروغپردازی های یک عنصر سودجو و فرصت طلب و زیاده خواه بنام شهرام امیری و دستگاه اطلاعاتی و دیپلماسی جمهوری اسلامی ایران .

 

 

 

 

 

 

English Facebook Gmail Zendeginame Twitter Photoblog FilmoBlog Khameneie ته دیگ Rafsanjani
www.flickr.com
A photo on Flickr A photo on Flickr A photo on Flickr A photo on Flickr A photo on Flickr

نیم نگاه
Monday، July 31، 2006

زاده شدم در بیست و سه مرداد 1354

فارغ التحصیل دبیرستان البرز تهران 1372

دانش آموخته دانشگاه هنر ؛ کارشناسی کارگردانی سینما 1376

کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران 1381

دانش آموخته در مقطع دکترای حقوق بشر دانشگاه خاورمیانه آنکارا – ترکیه 2006

دانشجوی پست دکترای امنیت ملی دانشگاه آریزونا از سال 2008

دوازده ساله بودم که به عنوان بسیجی به جبهه جنگ تحمیلی رژیم بعثی بر ایران پيوستم و تا زمان پذيرش قطعنامه 598 افتخار رزمنده بودن را داشتم؛ پس از پایان جنگ و اخذ دیپلم به عضويت نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم .در سال 1372 به فرمان علی خامنه ای رهبر حکومت ایران همراه با تنی چند از سرداران و افسران سپاه "انصارحزب الله " را راه اندازی نموديم . در این گروه بمدت شش سال همکاری ام در سمتهای عضو موسس و عضو شورای مرکزی و همچنین دبیر سیاسی ادامه داشت تا که در سال 1378 در واقعه یورش نیروهای حزب الله به خوابگاه کوی دانشگاه تهران در اعتراض به این عمل از عضویت خویش استعفا داده و با حضور در میان دانشجویان با سخنرانی افشاگرانه ای رهبر حکومت ایران را مسئول این حادثه دانسته .

بعد از این عمل بود که به مدت هشت ماه بصورت خودسرانه در بازداشت سپاه بودم که نهایت با پیگیری رئیس جمور وقت خاتمی و مجلس ششم موسوم به اصلاحات ابته تحت فشار افکار عمومی ومطبوعات آزاد شدم . پس از آزادی از زندان نیز مجددا در حضور دکتر شیرین عبادی وکیل مدافع خویش و دیده بان حقوق بشر الهه هیکس تمامی آنچه را که از نیروهای حزب الله و اقدامات خرابکارانه شان میدانستم در نواری تصویری افشا نمودم . این ویدئو به سرعت در داخل و خارج از کشور پخش شده و مورد توجه رسانه هایی بین المللی و مطبوعات مستقل از حاکمیت قرار گرفت . تاوان این عمل چهل و هشت ماه بازداشت بوده که به مدت 18 ماه آن انفرادی بوده ، این پرونده به عنوان نوارسازان معروف شد و سرآغاز تنش بین مجلس ششم و قوه قضائیه گردید ، مجلس با تشکیل هیات تحقیق و تفحص در مورد این پرونده و اظهاراتم خواهان آزادی من و بازداشت نیروهای خودسربود و قوه قضائیه محافظه کار در پی محکومیت بی چون و چرای من .

دست آخر در پی فشار سازمانهای بین المللی حقوق بشر از جمله سازمان دیده بان حقوق بشر و عفو بین الملل و همچنین جریانهای مدافع حقوق بشر و افکار عمومی و مطبوعات به صورت موقت آزاد شدم .

در سال 1382 در حالیکه از مراسم سخنرانی ای در سالگرد واقعه 18 تیر از دانشگاه تهران خارج می شدم بهمراه دکتر کشانی از معاونان دانشگاه تهران مورد سوء قصد قرار گرفتیم ویک گلوله از پنج گلوله شلیک شده نصیب من شد ! و به بیمارستان منتقل شدیم ،در این زمان در حالی که هم به اتهامات جدید مورد پیگرد بودم و هم حکم ده سال زندان و دو سال تبعید من تائید شده بود دادستانی به جای پیگرد ضاربین از تلویزیون و رسانه ها خبر تحت پیگرد بودن مرا صادر کرد و اینچنین بود که مجبور به ترک ایران شدم .

از آن زمان تا به حال همچنان بر عهد خود با مردم ایران که همانا رسوایی این نظام بوده است امیدوارم وفادار مانده باشم ، انتشار دو کتاب به نامهای " ازسربند تا چشم بند " و " جمهوری اشباح " که البته هر دو پس از انتشار مورد توقیف قوه قضائیه قرار گرفته . وهمچنین صدها مقاله و مصاحبه و یادداشت پیرو آن عهد است .

در خاتمه هیچ ندارم بگویم جز اینکه از اینکه زمانی حامی این نظام بودم و در قوام دادن آن سهیم شرمسارم .

همين



Amir Farshad Ebrahimi© 5:04 PM
  ');" target="_self"> | | Balatarin | | Donbaleh |

حدیث اول
Friday، July 07، 2006

من اميرفرشاد ابراهيمي متولد محله زرگنده تهران در مردادي ترين روز سال 1354هستم .

نسب پدري و مادري ام به يكي ازطوايف شهريار مي رسد كه باقي مانده هاي آنها همچنان در دشت هاي شهريار وموسي آباد وقاسم آباد شاهي كه امروزه اسلامشهر ميخوانندش به كشاورزي و دامپروري مشغولند. پدرم ازپرسنل نيروي هوائي بوده كه درسال1378خرقه نظاميگري راازتن بدرآورده پدربزرگم نيزسرپاسبان يكم محمد ابراهيم ابراهيمي ازبازنشستگان شهرباني پهلوي اول و دوم بوده عموهايم و حتا عمه ام نيزنظامي بوده غرض اينكه دريك خانواده كاملا نظامي بزرگ شده .

ازدوران كودكي ام چيز به خصوصي ندارم كه بگويم و درحقيقت زندگي ام از ايام مقطع راهنمائي شروع شده كه رفته رفته ازشركت در گروه سرود و تئاتر و روزنامه ديواري شروع شده وبه بسيج و… ختم شد اينچنين بود كه من رفته رفته شدم يك عضو ثابت بسيج مسجد محـل و اردوهاي جبهه شـــايد نشود اسم اين را گذاشت انتخاب راه زندگي چراكه درآن سن وسـال بودن وازاين حرفها زدن كمي زود است .

واقعيت اين است كه انسانها تابع شرايط فضا و حال و هوائي هستند كه درآن زندگي مي كنند و من نيز مثل هر بچه أي علاقه به ابراز عقيده وحضور داشتم وخب همانطوريكه گفتم نظاميگري هم كه درخونم بوده مثلا وقتي هفت هشت ساله بودم عاشق لباس پرواز بودم و هميشه درمقابل آينه كلاه نظامي سرم ميگذاشتم وخودم راديد ميزدم ! اينها عوالم دوران كودكي ام بود شايد همين اشتياقها ازيك طرف و بوق و كرناهاي آن وقت هم يك طرف ،چراكه تلويزيون وسينما وخيابان و مدرسه و خلاصه همه چيز وهمه جا شده بود جنگ و جنگيدن و تبليغ براي جنگ مگر نه اينكه امام خميني فرموده بودند «جنگ در راس همه امور است» خب اينها هم بي تاثير نبود ! ازسوي ديگر هم كه گفتم مدرسه و تبليغات بسيج و مربي تربيتيمان "مسعود جليلي"كه بعدها شهيد شد همه و همه سلسله عواملي شدند تا پاي من به مسجد و مدرسه باز شود بعدها هم كه ديگرشرايط به نحوي شده بود كه انگار بسته به اين جريان شده ام البته بعدها كه بزرگتر شدم مثلا درايام نوجواني ودبيرستان حضور من دربسيج ديگر عشق به سربند و لباس خاكي رنگ بسيجي وكلاشينكوف وايست وبازرسي نبود بلكه ديگر مي شد اسم انتخاب برويش گذاشت ديگر معني گرايش وراه وزندگي را ميدانستم ومشتاق راه و ادبياتي شده بودم كه مملو بود از جنگ فقر وغنا,جنگ مظلومين ومرفهين وبدنبال آرمانشهري توحيدي وبي طبقه اسلام ناب دربسيج و مسجد ميگشتم . دوران دبيرستان را با اين حال وهوا و عضويت در بسيج وانجمن اسلامي در رشته ادبيات وعلوم انساني به پايان رسانيدم و باز در جستجوي همان آرمانشهر بود كه در بعد از پايان دوران متوسطه به سپاه پاسداران پيوستم و پس از فارغ التحصيلي از دانشكده علوم و فنون قدس در پادگان امام علي (ع) مشغول شدم البته تحصيل را نيز رها نكردم وخود را براي كنكور آماده ميكردم تااينكه درسال1372 دررشته كارگرداني سينما پذيرفته شدم و وارد دانشگاه شدم.

اما سپاه !جوسپاه را آنطوريكه شنيده بودم نيافتم ديگر گذشته بود آنزماني كه سرهرماه پول راميگذاشتند وسط و هر كس صادقانه هرچقدرميخواست و لازم داشت برميداشت و كسي هم كه نميخواست چيزي بر نمي داشت ديگر از آن عشق و صفاي دوران جنگ كمترخبري بود يكي افتاده بود به زراندوزي و ديگري درتقلاي كسب درجه بالاتري و آن يكي هم غرق درخط وخط بازيهاي سياسي و…نهايتا درسال1376ازعضويت درسپاه انصراف دادم وبه نوعي وارد جبهه فرهنگي انقلاب شدم .وحضور خودرادردانشگاه وانصار حزب الله بيشتر بسط دادم. و اما دلايلم براي انتخاب رشته سينما مختلف بود اول آنكه رفت و آمدهايم به چند گروه سينمائي وتلويزيوني باعث اين احساس شده بود واينكه نياز متعهدانه در اين عرصه رابه جهت حفظ وتحكيم فرهنگي انقلاب جدي ميدانستم البته درآن سالها رفت و آمدي به حوزه هنري ومجله سوره نيز داشتم وضمن آشنائي با سيدمرتضي آويني توصيه هاي وي نيز بي تاثيرنبود.

جوحاكم بردانشكده هاي هنري معمولا متفاوت تراز مابقي است و با توجه به سر و وضع من كه به بصورت خيلي تابلوئي برادر بودم! و اوج ايام فعاليت من در حزب الله بود و كمابيش نيز همدوره أي هايم نيز اين مسئله رامي دانستند و البته هر از چندگاهي اين مسئله رابروي ميز درس و يا پشت درتوالت و…به من گوشزد مي كردند خلاصه اينطوري بگويم با اون سر و وضع وتفكر بد وصله ناجوري به دانشكده سينما بودم. سينما وكلاً هنر دنياي جالبي است و منهم رفته رفته شيفته اين رشته شده بودم وهم اينكه خودم رادرگير يك نبرد مي ديدم پس با خودم عهد كرده بودم هر طوري شده تا به آخرطي كنم اين راه را وجا خالي نكنم ازلحاظ درسي نيز وضعيتم بد نبود و در حديك دانشجوي ممتاز بودم اما كارگرداني سينما در تكوين و رشد معرفتي من خيلي موثر بود در درجه اول كارگرداني يعني مديريت هنر يا هنر مديريت يكنفر هستي كه بايد يك مجموعه را هماهنگ كني مجموعه أي پر از تضادها كه آخرش بايد يك روال وآهنگ داشته باشد يكسرش رفته تو صنعت و ميكانيك مثل ريل و تراولينگ و سر ديگرش رفته تو روانشناسي و جامــعه شناســي يــك بعــدش چيــدمان شخــصيتها و بازيگرداني است جنبه ديگرش نور و رنگبندي و معماري است شايد باوركردني نباشد اما من خوي تعامل و مــدارا رادر سينمــا آموختم اينها دستاورد دانشكده سينماست

دراين چهار پنج سالي كه به لحاظ تحصيلي ميبايست فيلمهاي روزرا مي ديدم و نقد ميكردم و آناليز يكروز فيلمي ازحاتمي كيا روز ديگر ازبيضائي و فردايش ازكيارستمي يا مخملباف و…اين بودكه هميشه خود را در دريائي ازحرف و ايده و انديشه ميديدم درآنجا ديگر از يك بعدي فكركردن و ميزان كردن انديشه ات بروي يكنفر خبري نبود ديگر تمام اعتقادات نمي شود چندنفر مثلا حسني ومصباح و يا بلكه حسينيان شهرفرنگي است از همه رنگ. نمي خواهم حالا دانشكده سينما را و يا خود سينما را يك اتوپياي بنامم اما حقيقت اين است كه اگر بخواهم منصفانه خودم را نقد بكنم اين تحول فكري و تجديد نظردر رفتارم را مديون حال و هواي دوران دانشگاه سينما و تئاتر ميباشم. يك افراطي بودم كه وارد دانشگاه شدم واين دانشگاه بود كه مرا فردي معتدل و دمكرات و. . .كرد. واصلا مگر ميشود كه به دانشگاه رفت درس خواند و جامعه را و نيازهايش را از نزديك لمس كرد و باز آلت دست افرادي چون جنتي و يزدي و پائين ترش الله كرم و . . . و عضوي از گروه فشار ماند اينجاست كه آرزو ميكنم كه اي كاش تمام بچه هاي انصار دانشجو بودند و پايشان به دانشگاه باز ميشد البته براي درس خواندن و تحصيل و گرنه براي مراسم و سخنراني برهم زدن كه باز باز است ! و آنهائي هم كه در دانشگاه هستند چشم و گوشهايشان را بروي حقيقت نبندند و تسليم تحولات زمانه شوند و دائي ناپلئون وار به جامعه نگاه نكنند و واقع بين بشوندواما چه شــد كه به انــصار و حــزب الله پيوستم ، پيشتر اشاره كردم كه مدتي در نشريه سوره نوجوانان و سوره حوزه هنري رفت و آمدي داشتم كه در اين مراودات افتخار آشنائي با سيد مرتضي آويني را پيدا ، مرتضي آويني همان موقع مشغول پروژه تصويربرداري از مناطق جنگي و جستجوي پيكرهاي شهدا بود و ارتباطاتي با آنها همچون قاسم دهقان داشت در يكي از اين مأموريتها كه بنده نيز همراهش بودم به گروهي برخورديم كه الله كرم نيز همراهشان بود ، البته وي را در سپاه هم مي شناختم و تمام اين سر فصلها بابي براي آشنائي ما شد و كم كم ارتباطاتمان بيشتر تا اينكه يكروز وي آمد به دفتر نشريه و گفت كه بهمراه عده اي تصميم دارد يك گروهي را راه اندازي كند كه بچه مسلمانها را دور هم جمع كند كه چيزي متفاوت تر از هياتهاي رزمندگان باشد و روي مسائل فرهنگي و مسائل روز تكيه زيادي داشت و اينكه بچه ها نبايد اينطوري غير منسجم كار بكنند و متناسب با روز حرف راشته باشند مواقعي مثل اعتراض به نشريه فاراد و يا همين فرهنگسراها (آنموقع شهرداري تهران داشت فرهنگسراها را يكي پس از ديگري راه اندازي مي نمود و جريان راست سنتي و ضد اصلاحات و توسـعه نيز با اين حركت مخالف بودند و دلايلشان هم اين بود كه اين فرهنگسراها كه در آنها كلاسهاي موسيقي و مجسمه سازي و حجم و … رايج بود يك مكتب انحرافي است و باعث ترويج فساد در بين جوانان مي شود و دخترها و پسرها هم به جهت جذاب بودن وهم جديد بودن حركت و نداشتن مكاني براي اوقات فراغت بصورت جالبي جذب فرهنگسراها شده بودندچراكه فرهنگسراهاازجمله مكانهاي مختلطي بوده كه انقلاب به بعد سابقه تشكيل نداشتند. البته علما و زعماي آن جريان كه هميشه نگران تقويت رقيب بودند ميدانستند كه اين حركت فرهنگي امكان تبديل شدن تريبوني براي رقيب رانيز دارد اما نگراني خودشان را اينطور بروز مي دادند كه فرهنگسراها باعث كم رونق شدن مساجد شده است ‍.خلاصه صحبتهاي آنروزوي كشيده شد به اينكه جماعتي بنام ياران حزب الله وانصارراه اندازي مي نمائيم ومي خواهيم يك نشريه نيز كه ارگان فكري ومطبوعاتي مان باشد داشته باشيم تجمع ميگذاريم و…آنروزكه اينهارا ميگفت ضمن آنكه فكر همه جا را نموده بودعنوان مينمودكه به اين نتيجه رسيديم ويا فكر كردم ديدم اينطوري بهتراست وهكذا ومن نيز فكر ميكردم كه واقعا همينطور است وبه فكر وبرنامه خلاقش احسنت ميگفتم اما حالاكه چيزي حدود ده-يازده سالي است كه مي شناسمش حاضرم قسم بخورم كه الله كرم به تنهائي متولي اين فكرنه بوده ونه ميتوانست باشد وآن طــرحها و برنامه ها از خودش نبوده بلكه مجري دستور وفرماني بوده كه از جائي گرفته تا اين فكررا عملي نمايد .

نميدانم شايد اين شايعه حقيقت داشته باشدكه ميگويندوي ازسوي رهبري مسئول تشكيل انصار و هسته هاي حزب الله بوده و سپاه هم مأمور پشتيباني واجراي فرمان بوده. نمي دانم اينها گوشه هاي تاريكي است كه كمتر كسي از آنها اطلاع دارد اما وقتي كه مي ديدم افرادي چون ايشان كه در درون تشكيلات حزب الله بسيار مي باشند و جزو فعالين و مركزيت اين جريان بوده غالباً پاسدار مي باشند و درجات و رتبه هاي بالائي نيز دارند از سپاه حقوق مي گيرند و گاهاً حتا در خانه هاي سازماني اقامت دارند ولي جايگاه و سازماني ندارند و شب و روز بدنبال انصار و حزب الله هستند انگار كه محل خدمتشان و كارشان انصار مي باشد قبول كردن اين شايعه برايم سهل و آسانتر مي شود .بهر حال آنروز وي توضيحات كاملي داد و منهم كه كشته ومرده كار تشكيلاتي بودم قبول كردم و قرار شد براي اولين جلسه خبرم نمايد . چيزي حول و حوش يك ماه بعد اول ارديبهشت سال 1372 بود كه پس از آن صحبتهاي جسته گريخته بالاخره موعد جلسه كذايي شده بود . در اين مدت سيد مرتضي آويني در حين تهيه برنامه مستند روايت فتح بشهادت رسيده بود كه با توجه به آن تجليلي كه رهبر از وي بعمل آورده بود يك حال و هوا و فضاي خاصي بر جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي حاكم شده بود . اولين جلسه انصار حزب الله در ساختمــان بسيج دانشجـوئي دانشگاه تـهران بـرپا شـد . در آن جلسه كليات مــطرح شد و بچه هادانشگاه تهران برپا شد . در آن جلسه كليات مطرح شد و بچه ها نظراتشان را گفتند از جمله افرادي كه در آن جلسه بودند الله كرم , مسعود ده نمكي , محتشم (عبداللهي ) و حاج آقا پروازي , كشاني و… و هركسي پيشنهادات و شرايط خودش را اعلام مي نمود از جمله مواردي كه در آن جلسه گفتم و تا آخرين روزها هم بر آن اعتقاد داشتم ونيزدارم اين بود كه دو شرط براي سالم بودن و ادامـه راه اعلام نمودم اول آنكه از آنجا كه ما خود را حزب الله مي خوانيم پس بايد جميع شرايط اسلام را رعايت نمايم اسلامي كه در آن رحمت , تعامل و گفتگو وجود دارد در ثاني بايد كار تشكيلاتي و فراگيري را به انجام برسانيم ضمن آنكه قواعد بازي را هم رعايت نموده .

در همان جلسه مقرر شد كه چه كساني در چه بخشي فعاليت نمايند و بنده نيز مشتاقانه اعلام نمودم كه در بخش كه در بخش مطبوعاتي فعاليت خواهم نمود در نشريه اي كه نامش يالثارات الحسين بود اين نام از فرازي از دعاي ندبه گرفته شده بود به معناي اي خونخواه حسين ! و اينچنين من قدم در راهي گذاشتم گه آغازش اخلاص و پايان كارش اوين بود آنروز نمي دانستم كه چه سابقه اي براي خودم درست مي كنم و فكر مي كردم كه اين عضو موسس بودن همواره برايم افتخار و باقي الصالحات خواهد شد اما افسوس و صد افسوس كه اين راه كه مي توانست ثمره هاي خوب و فراواني براي نظام و مملكت و اسلام داشته باشد از مسير اصلي اش منحرف شد و در حد استفاده هاي ابزاري محافظه كاران به گروه فشاري تنزل نمود كه عمده وظيفه اش تقابل با نظر و رأي مردم بود . آنروز در مسيري قرار گرفتم كه از نشريه به شوراي مركزي و بعد از آن زماني كه آمدم خود را كنار بكشم ديدم شده ام دبير سياسی حزب الله و در بسياري از اعمال و كردار آنها شريك ! نمي دانم چه بود سحر بود يا افيون كه معتادش كه شدي ديگر جدا شدن ازش برايت مثل مرگ باشد مثل يك سرطان كه ريشه هاي تمام سلولها و بافتهاي اندامت را در برمي گيرد و عمري بين ماندن و رفتن بين مرگ و زندگي دست وپا بزني نه توان رفتن داشته باشي و نه جان و ناي ماندن اگر بخواهم از آنچه كه در اين مدت ديده ام و بر من رفته است بگويم چگونه بگويم و از كجايش آغاز كنم ؟

از جزم انديشي و جنون فكري همراهانم بگويم يا از قساوتهايشان كه در پناه نام مبارك حزب الله انجام مي دادند . از بدعتها و حرمت شكستنها مثل يورش و اشغال حسينيه و بيت آيت الله منتظري بگويم يا از تكفير زدن و مزدور اعلام نمودن سروش و حجاريان و ملي مذهبي ها و … , از چپاول و رانت خوري هاي سرمايه هاي ملي مثل معدن سنگ كلاردشت و گل گهر و يا انحصار واردات شكر و كامپيوتر و … بگويم يا از بازداشتها و ترور ارعاب و ضرب و شتم هاي فرمــايشي و خــود سـرانه , ازسواستفاده و ابزار كردن مقدسات حتا پيكرهاي مطهر شهدا براي مطامع سياسي و … بگويم يا از تلاش براي تخريب خاتمي و ولايتمدار نشان دادن ناطق نوري براي ادامه حيات سياسي خودشان , از جلسات هماهنگي با سعيد امامي و محفل اش بگويم يا از اقدامات به آشوب كشاندن اجلاس سران كشورهاي اسلامي براي تضعيف و مخدوش كردن مديريت خاتمي از به آتش كشيدن «مرغ آمين »بگويم يا از «آمران آن »از تخريب و اشغال«پيام دانشجو» بگويم يـا از حـمله به « ايــران فردا »از به خاك و خـون از كشيده شدن تجمعات دانشجوئي بگويم يا از معاملات پشت پرده براي اين اقدامات . از دفاع از مستضعفين و ارزشها بگويم يا از «توكا تور »و « مجتمع پروش ميگو» و … از كوخ نشينان بگويم يا از مالك پاساژ طبقه اول ASP از مبارزه با ثروت هاي باد آورده بگويم يا از واردات خودروهاي سبك وسنگين عراقي از مريوان , از مبارزه با فساد و تهاجم فرهنگي بگويم و يا از خانم» الف . ك » دلال محبت و … از تجليل از شهيد خداكرم بگويم يا از فرج مرادیان قاچاقچي مافيايي مواد مخدر .

نمي دانم . نمي دانم از كدامينش بگويم كه هم قلم عاجز و شرمناك از نوشتن است و هم بيمناك از عقوبت انشاي آنها ‍شايد روزي بيايد كه مردم خود پي به همه واقعيات ببرند ولي اگر روزي بشود گفت كه با نام اسلام و انقلاب و ارزشهاي ديني و مفاهيمي چون حزب الله چه ها انجام شده است شايد خيلي ها باور نكنند و خيلي ها هــم تا ابــد لــعن و نفرينشــان كنند و مــومنين و غيرتمندان ديني «واقعي » هم از آنچه مي شنوند دغ مرگ بشوند . چندين و چند بار در جلسات شوراي مركزي و حتا عمومي تناقضات رفتاري و گفتاري تشكيلات را بيان نمودم و حتا يك بار نيز در ديدار خصوصي كه با رهبر داشتيم عنوان نمودم كه البته نه تنها خاصيتي نداشت بلكه در ديگر ديدارها با دلايل و توجيهاتي از حضور بنده جلوگيري شد تا اينكه اين بغض فروخفته در ايام اغتشاشات تابستان 78 تركيد … در شب جمعه اي كه دانشجويان عضو دفترتحكيم وحدت در محوطه كوي دانشگاه تهران در اعتراض به توقيف روزنامه سلام قرار بود تجمع آرام اما اعتراض آميزي داشته باشند برنامه از قبل هماهنگ شده اي در«ستاد ضد اصلاحات » در حال اجرا بود … مقرر شده بود در اولين تجمع تحكيم وحدت يا گروه طبرزدي و يا هر تجمع دانشجوئي ديگر پروژه اي اجرا گردد تا با پليسي و نظامي كردن اوضاع ادامه اين روند تا انتخابات مجلس شوراي اسلامي برقرار گردد. بدين سان بود كه بمحض اطلاع از برگزاري اين تجمع «خيلي ها » به تكاپو افتادند , گروههاي نوپو - نيروهاي ويژه پاسدار ولايت - نيروهاي تحت امر قرارگاه ثارالله تهران و غالب نيروها و اعضاي فعال و هوادار انصار به يك نقطه فراخواند داده شدند البته با توجه به اينكه اين تجمع حسب اتفاق قرار بود در شب جمعه برگزار شود و دراين شب تجمع اكثر هواداران در چند محل عمده بــوده فقط لازم بود براي فراخواني آنها يك نفر به شهر ري برود و يك نفر به بهشت زهرا و چند نفر هم به پاتوقهايي من جمله چادر اتوبان آهنگ و … برود . همين چند نقطه براي اطلاع رساني به« همه » كافي بود كه به كوي دانشگاه آمده و از آنجا كه فكر »همه چيز » شده بود ابزاري چون ميله و چوب و شيلنگ به تعداد لازم نيز فراهم شده اكثر اعضاي فعال نيز كه داراي سلاح كلت سازماني «زيگزائو» و بي سيم بوده تا كار هماهنگي و هدايت نيروها انجام پذيرد .

همه آماده شده بودند تا شاهد پيروزي جوانمردانه غيرتمندان ديني انصار انحصار تا بن دندان مسلح بر دانشجويان باشند كه به عينه ديدم تنها وسيله باز دارنده شان كيف وكلاسورشان بود كه بروي سرشان مي گرفتند تا سنگ و آجر و ميله گرد بر سر ورويشان نخورد . حول وحوش ساعت 8 شب بود كه براي دقايقي بوسيله يكي از خودروهاي معاونت اطلاعات به محل آمدم و اين صحنه كذايي را ديدم كه نيروهاي توجيه شده مشغول سنگ پراني و تهييج دانشجويان براي تحريك و ترغيب به شروع درگيري بودند كه آنها هم كمابيش داشتند بدون آنكه پي به اين ترفند ببرند وارد درگيري مي شدند البته تحريك فردي از بين دانشجويان كه قول همكاري به ما داده بود نيز بي تأثير نبود . صحنه را كه ديدم دلم گواهي داد كه اين رشته سر درازي خواهد داشت و ختم به خير ؟ ( يعني هماني كه ما ميخواستيم ) نخواهد شد , سريع برگشتم نزد مابقي حضرات كه در ساختماني در بلوار كشاورز جمع شده بودند كه در واقع ستاد عملياتي ما بود و سعي كردم اعضا را متقاعد كنم كه درگيري را تمام كنند كه به نتيجه اي نرسيدم برگشتم به مقر بچه هاي نوپو كه در ميدان انقلاب موقعيت الغدير بود و با افسر رابطم سرهنگ حسين مستوفي صحبت نمودم و تبعات اين غايله را گفتم كه آنهم نتيجه اي در بر نداشت.

در نهايت به نشانه اعتراض استعفاي خود را اعلام نموده و رفتم به شــهريار كه نه تلــفن همراهم و نه بي سيم در دسترس نباشد اما همچنان تمام شب را نگران بودم صبح براي نماز جمعه برگشتم به تهران كه البته بعد از نماز تازه بچه هائي كه به نحوي ديشب خبردار نشده بودند متوجه شدند و آنها هم عازم كوي شدند كه درگيري تشديد شد باز برگشتم پيش بچه هاي شوراي مركزي و تحليل و خواسته ديشب را تكرار كردم البته حالا دو نفر ديگر نيز از بچه هاي شورا موافق اين خاتمه بودند اما هنوز مركزيت برادامه درگيري اعتقاد داشت در همين اثنا از اطلاعات ناجا نيز تماس گرفتند و گفتند بياييد و بچه هايتان را بكشيد عقب و قضيه را فيصله بدهيد كه ديگر دير شده بود . درست ديشب من همين وضع را پيش بيني نموده بودم كه اگر اين ماجرا كش پيدا كند تا نماز جمعه ديگر كسي جلوداراش نخواهد از بود . شعري را شروع كرده بودند كه حالا تو قافيه اش گيــر كردند ,حالا عمده بچه ها درگير ماجرا شده بودند من هنـوز اميد به خـاتمه اين غائله داشتم كه اگر همه اعضاي شوراي مركزي و چهره ها به محل مي آمدند و بچه ها را به عقب و خاتمه ماجرا دعوت ميكردند نيز هنوز دير نشده بود كه البته اين وضعيت تا حول وحوش ساعت 6 عصر كه ديگر از اين ساعت به بعد حقيقتاً از طرف هيچكدام از دو گروه فوق يعني هم دانشجوها و هم مهاجمين مهار نشدني بود وضعيتي كه قرار بود رقيب را گرفتار نمايد و به اضمحلالش بكشاند حالا تبديل به شرايطي شده بود كه كليت نظام را به خطر انداخته بود تهران گوئي نارنجك ضامن كشيـده اي بـــود كه انــفجار را به انتظار نشسته و منتظر تلنگري بود و دست بر قضا و مثل هميشه كه هر حرمت شكني و اهانت و بدعتي را خود محافظه كاران پايه گذارش هستند اين بار نيز اين تلنگر را هم اينان زده بودند ، وزارت اطلاعات كه ادعا نموده بود نامه محرمانه شوراي مشاوران وزارت خانه را روزنامه سلام منتشر نموده با شروع بحران بلافاصله شكايت خود را پس گرفته كه البته نه نتيجه حقوقي داشت و نه نتيجه رواني در خاتمه اين غائله , حضور نيروهاي يگان ويژه و ضد شورش نيز نه تنها تاثيري در وضعيت فوق نداشته بلكه بر اثر عدم تسلط فرماندهان ميدان وضع را وخيم تر نمود در همين اثنا بود كه خبر آوردند كه كيانوش مظفري در بين دانشجويان است و هم شعار ميدهد وهم بچه هاي انصار را كه داخل كوي هستند شناســـائي ميكنند و به دانشجــويــان معرفي مينمايد كه در همين حين «آقـاي دبير كل » با عصبانيتي حاكي از تنفر و استيصال حكم تير وي را صادر نمود .

مـن كـه شـاهــد ايـن وضعيت بودم ومي ديدم چگونه به همين راحتي در مورد جان يك نفر انسان آنهم كسي كه دوست ويار ما بوده اينطوري تصميم گرفته ميشود عصباني شدم و با حسین الله کرم بحثم شد كه كار كشيده شد به درگيري لفظي كه پس از مدتي كه ما درگير بوديم پشت بي سيم هاي اهدائي ناجا شنيدم كه به « همت بيست » اعلام ميشد كه دستور اجرا شد ‍! كه البته منظورش ترور كيانوش مظفري بود .

دنيا دور سرم گشت آخـر به چه گنـاهي كيانوش كه بـــدبخت ترين عضو ما بود نه سن وسالي داشت و نه خانواده درست وحسابي .با مادري تنها و رنج كشيده كه بارها ديده بودمش حالا به جرم انشعاب و كناره گرفتن از اين تشكيلات بايد كشته ميشد؟ مي دانستم كه بعد ازآنكه از نزد ما رفته بود مخصوصاً اززمانيكه به نحوي از وي اطلاعاتي گرفته شده بود و در روزنامه صبح امروز چاپ شده بود با توجه به آنكه در خيلي از كارهاي ما حضور داشت از بيم آنكه مبادا مجدداً مورد استفاده عناصر رقيب قرار بگيرد پس از آنكه مدتي به مشهد فرستاده شده بود اما اين نيز كفايت ننموده و اينچنين حكم قتل وي را صادر مي كنند .همان شب استعفايم را نوشتم و براي شورا فرستادم . به محض رسيدن نامه حسين الله كرم تماس گرفت و پس از مــدتي صــحبت حــرف آخــرش ايــن بود كه «تو هم بريدي و لياقت در خط ولايت ماندن را از دست دادي برو … » ديگر خبري نبود تا اينكه پس از صحبت نه چندان دوستانه در بهشت زهرا و يك سري بحث مجدد با وي در آخر تهديد نمود كه : « تو هم ميخواهي آخر و عاقبت كيانوش را پيدا كني ؟ حالا ميفهمي كت تن كيه ؟ » آنروز منظور وي را درست نفهميدم ولي دقيقاً دو هفته بعد از آن يعني در 27/5/78 وقتي كه از مقابل منزلمان توسط عوامل معاونت اطلاعات ناجا ربوده شدم و هشت ماه بدون اتهام و دادگاهي در بدترين شرايط روحي و جسماني بازداشت بودم متوجه منظورش وفهميدم در اين مملكت بالاخره كت تن كيست



Amir Farshad Ebrahimi© 6:15 PM
  ');" target="_self"> | | Balatarin | | Donbaleh |

شکنجه گران بهشت
Thursday، July 06، 2006

تابستان بود, بيست و هفتم مرداد سال 1378 داشتم صبحانه ميخوردم , ترم قبل نتوانسته بودم دو درس را پاس كنم همين شده بود براي اينكه از گير واحدهاي عمومي خلاص شوم دو درس اخلاق اسلامي و انقلاب اسلامي و ريشه هاي آن را در ترم تابستاني ثبت نام كرده بودم براي همين عجله داشتم كه به دانشگاه برسم پس از صداي زنگ خانه مادرم آمد و گفت : دم در با تو كار دارند كمي تعجب كردم چون آنموقع با كسي كاري نداشتم , آمدم پائين آپارتمان و ديدم سرهنگ اكبر شرفي از ماموران اطلاعات نيروي انتظامي است .

مي شناختمش سلام وعليك و تعارف گفت : خيلي كار داريم بالا ديگر نمي آيم بيا با هم برويم ناتب * گفتم: باشد ولي الان نمي توانم كلاس دارم و بايد بروم كلاس شما برويد بعد از دانشكده خودم ميايم , گفت:نع ! همين الان بايد برويم تحكم خاصي در گفته اش بود چيزي كه باعث شد در ذهنم ورق بخورد نكند به خاطر استعفايم باشد نكند تهديد شان را عملي كرده باشند تا بفهمم "" كت تن كيه ؟"" اصلاً با من چكار دارند ؟ مگر قرار نبود ديگر با همديگر كاري نداشته باشيم ؟ و صدها سئوال ديگر اينجا بود كه كمي فكر كردم و با لحني متفاوت از معمول گفتم :به هر حال الان كه نميتوانم برو خودم تلفني با سرهنگ حسين مستوفي صحبت ميكنم و باز تكرار : نع !

كه يكباره دو نفر ديگر به سمتم آمدند كه تا آن موقع متوجه حضورشان در كنار يك پيكان تاكسي نشده بودم احساس خطر كردم و آمدم به سمت خانه بيايم كه متفقاً مراگرفتند و به زور داخل صندوق عقب تاكسي جاي دادند و منهم در برابرشان كاري جز تقلا و فرياد نداشتم كه انجام بدهم مادرم هم كه حالا يا عادت كنجكاوي هميشگي اش بوده و يا از صداي فرياد من اين ملاقات نه چندان دوستانه را از پنجره كه مي بييند خود را به پايين ميرساند كه تاكسي راه افتاده بود .

سريع به دژباني شهرك تلفن ميزند ولي تا آنها هم متوجه بشوند مرا از شهرك خارج كرده و خانواده ام به گمان ربايش من و يا گروگان گيري شروع به فرياد ميكند كه دزديدند خدا نشناسها بچه ام را همسايه ها همه جمع شده بودند وهر كس نظري ميدهد حتماً كار ضد انقلابهاست اينها منافق بودند كار حكومتي ها كه نيست مگر فرشاد از بچه هاي حزب الله نيست ؟ مگر از مريدان نظام نيست ؟ آري كار ماموران دولت نيست ! مگر با خودشان هم اينجوري ميكنند ؟ آري كار يا كار دزدهاست يا ضد انقلابها… و من با دست و پائي بسته كه پس از مدتي فرياد ايستادند و دهانم را هم بستند تا كه صدائي نشنوند كه بهتر به وظيفه شان برسند نيك ميدانستم كه تاوان ناسازگاري ام با حوادث كوي دانشگاه را دارم پس مي دهم و دوستان دست پيش گرفته اند تا فكر خيانت به سرم نزند البته هيچ وقت فكر نمي كردم تاوانش اينچنيني باشد .

در بدو ورودم به ناتب سرتيپ نجفي با دوسيلي آنچناني به استقبالم آمد پس از آن سرهنگ حسين مستوفي نيز به جمع دوستان اضافه شد تا نزديكيهاي غروب اين رفت و آمدها ادامه داشت و من فكر ميكردم باشب شدن اين مسخره بازيها تمام خواهد شد اما چه فكر باطلي بود… با تاريك شدن هوا مرا با استيشن پاساتي به بازداشتگاهي بردند كه بعدها دانستم نامش110 است و در حوالي ميدان ونك بدون كلامي به انفرادي 16 انتقالم دادند. يك شبانه روز بدون هيچ اتفاقي گذشت در دومين شب انفرادي نيمه هاي شب درسلول باز شد و مامور نگهبان ضمن بستن چشم و دستهايم مرا به بيرون هدايت نمود پس ازمدتي كورمال كورمال راه رفتن وارد سالني شدم كه بوي تعفن بسيار بدي داشت مرا به گوشهاي برد و پس از تذكر اينكه تكان نخور و سرت همچنان پائين باشد رفت و يا اينچنين وانمود كرد كه رفته است شايد چيزي در حدود پنج دقيقه همانطوري ايستاده بودم سكوت بود و سكوت كه يكباره پشتم سوخت كسي بي مقدمه و بدون هيچ حرفي باكابل بر پشتم ميزد و دستم نيز چون با دستبند از پشت بسته بود نيز از ضربات كابل بي نصيب نمي ماند حدودا" ضربه دهم بود كه ديگر نتوانستم بايستم و برزمين افتادم كه در همين حال بود كه با نعره و فرياد چند نفر ديگر نيز به جانم افتادند و ديگر همه جايم مورد ضربات كابل بود, براي اولين بار بود كه شايد معناي از ترس لرزيدن را تجربه ميكردم ‍!

نمي دانستم چه اتفاقي دارد مي افتد هيچ چيزي نمي گفتم ,نه داد و نه فرياد و نه تقاضاي پايان اين وضعيت ,البته سكوتم از مقاومت نبود, بلكه به واقع دهانم قفل شده بود, بعد ازحدود يك ربع ساعتي تمامش كردند و مرا كه ديگر رمقي نداشتم بلند كرده بروي صندلي نشانده و يك پارچي آب برويم خالي كردند فردي آمد و روبرويم نشست و شروع كرد به صحبت كردن كه البنه زود از صدايش شناختمش "سردار نجفي مدير اطلاعات ناتب" و اينكه: حتما" فهميدي كه ما با كسي شوخي نداريم پس بهتر است عاقل باشي و هر چي مي گوئيم گوش كني…


--
شما به این دلیل این پیام را دریافت کرده اید که در گروه Google Groups "Persian Green Movement" مشترک شده اید.
جهت پست کردن مطلب به این گروه، ایمیلی به newourvotes@googlegroups.com ارسال کنید.
جهت لغو اشتراک از این گروه، ایمیلی به newourvotes+unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
برای گزینه های دیگر، از این گروه در http://groups.google.com/group/newourvotes?hl=fa دیدن کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

CopyRight © 2006 - 2010 , GODFATHER BAND - First Iranian News Portal , All Rights Reserved