From: Radio Zamaneh <No-Reply@radiozamaneh.com>
Date: 2010/9/29
Subject: Latest news from RadioZamaneh Radio Zamaneh - 17 new articles
To: behruzirani <behruzirani@gmail.com>
Radio Zamaneh - 17 new articles نمایشگاه رقص نور در نیویورکشاهرخ مشکینقلم، از زمره نادر هنرمندان حرفهای ایرانی در برون مرز محسوب میشود. او زادهی سال ۱۹۶۷ است. پدرش میخواست که او پزشک شود، اما شاهرخ رقصندگی را پیشهی خود میکند و به نوعی تابوشکنی دست میزند.
شاهرخ مشکین قلم، بازیگر تئاتر، نمایشنامهنویس، طراح بالهی ایرانی و فرانسوی و همچنین عضو کمدی فرانسواز از سال ۲۰۰۵ است. انس این هنرمند با شعر و موسیقی به دوران کودکیاش بازمیگردد. کنجکاوی در شعر و ادبیات فارسی او را بر آن داشت که به کنکاش در پس شعرها و حسی بپردازد که او را به انعکاس آن مفاهیم در رقص میکشاند. شهرت شاهرخ مشکینقلم، بیشتر به واسطهی رقصی است که نه در پیکر بلکه در همهی سلولهای وجودش موج میزند. اینکه او در رقص سماع و در هنگامهی چرخش سر و پیکرش چه میبیند و چه حسی دارد، موضوع نمایشگاه عکسی است به نام «رقص نور» که هفتهی گذشته در نگارخانهی لیلا تقینیا میلانی هلر در نیویورک به نمایش درآمد. هنگامهی درونی شاهرخ مشکینقلم، در مورد فرم آثار عکاسی به نمایش درآمده در این نمایشگاه میگوید: زمان طولانی است که عکاسی میکنم و چهاربار بیشتر نمایشگاه عکاسی نگذاشتهام. ده، پانزده سال پیش یک خانم ایتالیایی در حال تهیهی فیلمی در مورد حرکات بکر در فضا بود و از من فیلمبرداری میکرد. وی سئوال میکرد که من وقتی میچرخم چه میبینم؟ در یک اتاق تاریک بودیم که فقط با یک شمع روشن بود. من گفتم فقط نقاط نورانی میبینم. از آن به بعد به این ایده رسیدم که همهی اینها را مثل عکس ثبت کنم. همزمان که میرقصیدم دیافراگم را باز میگذاشتم و از نقاط نورانی عکاسی طولانی میکردم. بنابراین دوربین با من میچرخید. همهی عکسها انعکاس درون من در رقص و بیشتر در رقص سماع هستند. این فرمها و خطوط صرفاً اتفاقی هستند و آنها را من انتخاب نکردهام. بسته به حرکت دست من و نوسانش در افق روی عکس منعکس شدهاند. بنابراین این عکسها مستند هستند؟ این عکسها درون من هستند. هرکدام عکس مستقل هستند و نه بریده و نه حتی در فتوشاپ رتوش شدهاند. یعنی آن لحظه و اتفاق برای من آنقدر شگفتانگیز و زیبا بود که میخواستم همان رنگی که هستند بمانند. بسیاری در فضای سحر و فضای باز نزدیک چهار صبح عکسبرداری شدهاند. نور ستارهها و نور افق صبحگاهی که آبی است در آن ثبت شده. همه چیزش طبیعی است و دست نخورده. با وجود اینکه مدرن و عجیب و غریب به نظر میآیند. خانم تقینیا و دوست عزیزم خانم انصاری، گفتند این آثار زیادی مدرن است و کاشکی روح خود را که برگرفته از شعرهایت هست، میتوانستی روی آنها بنویسی. این ایدهی پسندیده را گرفتم. هنر خطاطی پدر جد من که اصلا به این خاطر به او مشکینقلم میگفتند، به من نیز قدری به ارث رسیده است. سرودههای خودم را روی عکسها نگاشتهام. فقط ترسیم خط نیستند مثل نقاشی. خطوط رقص من و شعر من که از درون من در هنگامهی سماع بیرون آمده با هم آمیخته شدهاند و در آثاری که در این نمایشگاه میبینیم انعکاس پیدا کردهاند. یکی از شعرها مال هوشنگ ابتهاج است که برای قیام جوانان انقلابی آن دوران که خونخواهی میکردند، در ابتدای انقلاب سروده شده است. من پاسخی به آن شعر برای جوانان این دوره که ایدههاشان کاملاً متفاوت هست و صلحطلب هستند، در همان نظم و ترکیب و قافیه و وزن سرودهام. شعرها، نوعی بازی با دادههای امروزی هم هستند. نام «ندا» و «سهراب» نیز در آنها هست؛ سهرابهایی که به دست بیخردی پدرانشان، رستمها شهید میشوند: «ندای دوستی جای نبرد است دلا این یادگار خون سرد است.» بقیهی شعرها نمایانگر حالاتی است که خودم داشتم. مثلاً در یک قطار مسدود بودم و نمیتوانستم برقصم و شور سماع داشتم. پس آن شور سماع را نوشتم. برخی هم متعلق به دورههای مالیخویاییام هست که هرکدام با تابلوهایی ترکیب شدهاند و همان فضا را تداعی می کنند. سرودهها را روی عکسها خطاطی کردهام. کفن سیاه سوزی ضیایی، یکی از همکاران کارگاه هنری نکیسا است که آثار شاهرخ را منتشر و همراهی میکند. او ابتدا در مورد نمایشگاه عکاسی و سپس در مورد انگیزهی همکاری و فعالیتهایش میگوید: فعالیتهای ما رقص و تئاتر فارسی هست؛ مثل کفن سیاه که در مورد حجاب در ایران است و از شعرهای میرزاده عشقی است. شاهرخ ۳۰۰ بیت شعر فارسی را از حفظ میخواند و ما یک سال این تئاتر را دراروپا و آمریکا اجرا کردیم و اسمش آلبوم هفت شعر است. تلاش داریم بیشتر فعالیتها را از فیزیکی به فعالیت فکری و روشنفکری تبدیل کنیم؛ چون او هر دو ویژگی را دارد. چه شد که با شاهرخ مشکین قلم همکار شدید؟ من استاد دانشگاه در پاریس بودم و خسته شده بودم. میخواستم کارم را عوض کنم. قبلاً در ایران در تلویزیون کار میکردم. ششسال پیش یکبار به شاهرخ که دوست خانوادگیمان بود گفتم میخواهم دوباره به کار قبلیام که گویندگی تلویزیون بود برگردم. او یک هفته بعد به من زنگ زد و گفت بیا باهم یک قهوه بخوریم. گفت بیا با من کار کن. کجا میخواهی بروی کار تلویزیون بکنی؟ تو دوست مادر من هستی و ما همدیگر را میشناسیم. یک ششماهی به هم وقت دادیم چون کار با دوستی فرق میکند. بعد متوجه شدیم میتوانیم با هم کار کنیم و از آن زمان به بعد دیگر با هم کار میکنیم. نگاهی به سماع دربارهی زمان پیدایش مجلس سماع، اطلاع دقیقی در دست نیست. بنابر تاریخ خانقاه ایران، سماع سابقهای مذهبی و غیر اسلامی داشته و از زمانهای بسیار دور در پرستشگاهها مورد استفاده واقع میشده و به شنوندگان رقت قلب میبخشیده است. (تاریخ خانقاه ایران ص ۴۲۹) در آن زمانهای دور، مجلس سماع عبارت بود از یک محفل شعرخوانی که به وسیلهی خواننده یا جمعی از خوانندگان خوشآواز اجرا میشد. صوفیان با حالت و زمینهای که داشتند تحت تأثیر صوت خوش و پرمعنی کلام خوانندگان قرار میگرفتند و به پایکوبی میپرداختند. پس از آن رفته رفته برای تحریک و تأثیر بیشتر از نی و دف هم استفاده میکردند. این مجالس سماع، به سبب علاقهی صوفیان پیوسته تشکیل میشدند و در همهجا رواج داشتند. در تمام مراکز صوفیانه، از قرن چهارم به بعد، برای سماع که به قول مولانا «بزم با خدا»، «بزم معنوی»، «معرکهای روحانی» و «سماع مقدس» خوانده میشد، سماعخانههایی با شکل خاص بنا کردند. نواقص این محل با گذشت زمان، برطرف شد و به صورت ایدهآلی درآمد. شاهرخ مشکین قلم در مورد معنای فلسفی سماع میگوید: «من با معنای امروز که از آن استفاده و سوء استفاده میشود کاری ندارم و هرجا که چهرهی دینی میگیرد، از آن زده میشوم و با آن مخالفم. دلم نمیخواهد از صوفیگری و عرفان صحبت کنم چون این حالت بسیار خصوصی است. عرفان اگر ترکیب شده با دین است، من روی همان سماع، خودم را به دار میکشم، روی اذان موذنزادهی اردبیلی خود را به دار میکشم بهخاطر اینکه حس میکنم از اسم دیانت سوء استفاده میشود برای اینکه مردم را هلاک و جوانان را تحریم کنند. در این خفقان آنان را به اسم دین و دیانت و اذان به زندان میاندازند.» هنر و تعهد در سال ۱۹۸۴، شاهرخ مشکین قلم به فرانسه رفت و در رشتههای تاریخ هنر و تئاتر به تحصیل پرداخت. او درمورد تعهد هنرمند نسبت به مسائل جامعه میگوید: «در جامعهی ما هنر تحریم شده و هنرمندان نمیتوانند حضور زندهای داشته باشند. اول انقلاب، نه نوازندهی سنتی میتوانست کار کند و نه نوازندهی مدرن. آنها را میگرفتند و شلاق میزدند و سازشان را میگرفتند. برایشان فرق نمیکرد سه تار باشد یا گیتار. به هر صورت اینها نمادهایی بودند که جمهوری اسلامی با آنها مخالف بود. بنابراین من بر این عقیده بودم در جامعهای که هنر از بودن محروم است، هنرمند کار سیاسی انجام میدهد. شاید خود خبر ندارد، اما خودبهخود متعهد است. بعدها فکر کردند که درها باز شده است. همهی کسانی که موسیقی پاپ را در ایران انجام میدهند کار سیاسی میکنند. حتی اگر شعر مبتذل و عاشقانه هم باشد یک کار متعهد است؛ بهخاطر ممنوعیت آن. حالا از درجات پررنگتر آن مثل تئاتر و سینما صحبت نمیکنم. چون خودشان هم میدانند چه میکنند. در جامعهای که سرخوردگی این قدر بارزاست، هنرمند به خاطر اینکه در آن جامعه زنده بماند اگر بگوید نه من کار سیاسی انجام نمیدهم، معنانیش نه نیست.» هزار و یک شبفاطمه گوشه را سالها پیش با نمایشگاه پر سر و صدای نقاشیهایی دربارهی پیامبر محمد در یکی از گالریهای استکهلم شناختم. نقاشیهای بحث بر انگیزش در مورد زن مسلمان و نگاه مذهب به زن مدت زیادی در جامعهی سوئدی بحث بر انگیز بود. شنیده بودم که توسط اسلامیستها تهدید هم شده که با شرایط اجتماعی سوئد و اروپا چندان غریب نبود. پس از آن خبرهایی در گوشه و کنار از فاطمه گوشه میشنیدم تا اینکه دعوتنامهای برای نمایش پیش از اکران فیلم هزار و یک شب دریافت کردم. هزار و یک شب را میتوان در یک جمله به دفترچهی خاطرات ویدئویی دو فیلمساز این فیلم، فاطمه گوشه و عیسی وندی توصیف کرد و وقتی تماشاگر با این توضیح مواجه میشود این سوال برایش به وجود میآید که چرا خواندن یا دیدن خاطرات این دو نفر میتواند برای من جذاب باشد. سوالی که برای من هم به وجود آمد و به قصد یافتن جوابی برای این سوال، روی صندلی سینما زیتا در استکهلم و به تماشای فیلم نشستم. هزار و یک شب مستندی است در مورد یکی از عادیترین، رایجترین، بحث برانگیزترین و بغرنجترین مسائل دنیا، رابطهی عاشقانه. این فیلم که شش سال از زندگی این دو فیلم ساز را به نمایش میگذارد در سال ۲۰۰۲ آغاز شده است. فاطمه گوشه، زنی است در حول و حوش چهل سالگی. زنی که وقتش را میان شغلی تمام وقت در بیمارستان و بومهای نقاشی و مجسمههایش و دو پسر نوجوانش و نگهداری از خانه و کانون کوچک خانوادهاش تقسیم میکند. کارهایی که برای بسیاری هر کدام به تنهایی مشغلهای است که تمام زندگی را در بر میگیرد و فرصتی برای هیچچیز دیگری باقی نمیگذارد. شاید همین ترکیب چندین کار توام و کشیدن همهی بارهای زندگی به تنهایی است که از او و بسیاری دیگر از مادران تنها که در کنار زندگی خصوصی و شغل خود به مشغلههای اجتماعی و هنری میپردازند ، زنانی قدرتمند میسازد. زنانی قدرتمند و تنها. اما در فاطمهی گوشه نیز مثل بسیاری از زنان و مادران تنهای دیگر ، گوشهی پنهانی وجود دارد. او رلهایی را به اجبار و یا اختیار به عهده گرفته ، در شغلش در بیمارستان ، آفرینندگی اش در آتلیه و مادری و مامن امنی برای فرزندان نوجوانش بودن در خانه . اما در کنار اینها نقشی نهفته است که با حضور مردی در زندگی گوشه ظاهر میشود. زن بودن! گوشه آغوشی برای دلتنگیهای خود مییابد و به آن پناه میآورد. تا بار دیگر به خود فرصت زن بودن دهد. تا نه به عنوان یک زن و یک مادر و یک نقاش، بلکه به عنوان یک زن دیده شود، دوست بدارد و دوست داشته شود. یکی از سادهترین احساسهای انسانی. ولی برآوردن این احساس به این سادگیها نیست. آغوشی که گوشه یافته است متعلق به مردی است که تاکنون از آن گریزان بوده است. مردی که او را در ابتدای فیلم دشمن مینامد. مردی ایرانی، مردی روشنفکر، و با تمام ادعاهای مدرنیته. مرد رویاها؟ کدام یک از ما زنان ایرانی هستیم که زخمی از همین مردان روشنفکر به تن نداشته باشیم و عملکردهایی را که در روابط زن و مرد از ایشان با هفتاد من ادعای روشنفکری و مدرنیته دیدهایم با سنتیترین و بیسواد و بیادعاترین مردان ایرانی همپا و قابل مقایسه ندانیم؟1 گوشه به همان آغوش پناه میبرد که همیشه از او گریزان بوده و پنجرهای به سوی طوفان در تنهایی آرامش میگشاید. این مرد کسی نیست بجز عیسی وندی. مردی که هنوز از همسرش جدا نشده و با او و فرزندانشان در همان شهر نه چندان بزرگ در جنوب سوئد زندگی میکند. ملاقاتهای فاطمه گوشه و عیسی وندی به گذراندن ساعاتی در دفتر کار وندی خلاصه میشود. وندی درصدد جدایی است ولی این جدایی به سرعت شکل نمیگیرد و تجربهی احساس ناشناختهای به گوشه تحمیل میشود. حسادت و در ادامهی این رابطه، در تمام سالهایی که رابطه با کژ و مژ شدن پیش میرفت، حسادت احساسی است که از رابطه تفکیکناپذیر است. وندی پس از مدتی از همسرش جدا میشود و خانهای دست و پا میکند و زندگی ایشان وارد مرحلهی جدیدی میشود ، شیوهای از رابطه، رابطهی" جدازی"2 را با هم شروع میکنند. اما این پایان ماجرا نیست. اگرتا به اینجای این نوشته را خواندهاید و با رسیدن به این پاراگراف در انتظار خواندن "و آن دو تا آخر عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند" هستید، در اشتباهید . چرا که تنها مرحلهی جدیدی از رابطه شروع میشود . تنشهای رابطه، عدم وفاداری وندی و اصرارش در داشتن رابطه با زنان دیگر و حتی با همسر سابق خود در کنار رابطه با گوشه، بارها تو را با چشمان پف کرده و گریان گوشه در مقابل دوربین روبرو میکند. گوشه زجر میکشد، میگرید و از ناتوانی خود در ترک رابطه با سنگ صبورش، دوربین فیلمبرداری دیجیتال، حرف میزند. گوشه از تغییر خود گله دارد. از اینکه از ارزشها و خواستههایش برای فهمیدن وندی و برای کنار آمدن با کارهای او و برای حفظ رابطه / وندی کوتاه آمده است. این رابطه او را به شیوهای که خواست او نیست و برایش آمادگی قبلی ندارد تغییر میدهد. گوشه از ازدست دادن هویت خود شکایت دارد. هویتی که بهای سنگینی برای آن پرداخته است. این بحران اما تنها مختص به گوشه نیست. وندی نیز در این بحران سهیم است. رابطه با گوشه، انتظارات او را از رابطهی مشترک تامین نمیکند. از طرفی مایل به از دست دادن گوشه نیست، از طرفی رابطه برای او نیز یک رابطهی دلخواه نیست. تلاش هر دوی آنها در حفظ هویت فردی و رابطهی عاشقانهشان زندگی هر دو را پرتنش و نا آرام میکند. گوشه در مونولوگهایش به خود لعنت میفرستد و دشنام میدهد و از خود میپرسد: همهی اینها را برای چه تحمل میکنی؟ برای ...؟ یک مصنوعیاش را بخر و خودت را خلاص کن ... در مونولوگهایش از رابطهی جنسیشان حرف میزند. میگوید که وندی بعد از ۲۰ سال زندگی زناشویی هنوز در سکس توان ارضای یک زن را ندارد و نمیداند زن چگونه به ارگاسم میرسد. از وندی اما زیاد نمیشنویم. بازیگر اصلی فیلم گوشه و نگاه اوست و وندی به خواست خود در حاشیه قرار گرفته است و این اجازه را به بیننده میدهد که او را مورد شدیدترین قضاوتها قرار دهد. این اوست که با وجود داشتن همسر با گوشه رابطه میگیرد. این اوست که با وجود جدایی از همسرش و داشتن رابطه با گوشه با همسرش که اکنون لقب "سابق" به عنوان پسوندی دائمی در موردش به کار میرود به سفر میرود و این اوست که دریچههای زندگیاش را برای زنان دیگر همواره باز نگاه میدارد. در عین حال میل به کنترل، میل به داشتن قدرت اصلی در رابطه با گوشه را نمیتواند پنهان کند. گوشه شبهای تنهاییاش را با بیننده قسمت میکند و در مقابل دوربینش در غم میرقصد. اما وندی کجاست؟ در بستر زنی دیگر است؟ تنهاست؟ وندی هم از تنهاییهایش میگوید. برایت تعریف میکند که در ۱۹ سالگی ازدواج کرده و نزدیک به ۲۰ سال زیر یک سقف زندگی کردهاند . او به زندگی تنها خو نکرده است و این رابطهی جدازی را نوعی از زیستن مشترک به حساب نمیآورد. این شکل رابطه خواست گوشه است نه خواست وندی. او از یادآوری این که این انتخاب به او تحمیل شده ابایی ندارد. اما جواب پذیرفتن تحمیل در رابطه بیوفایی است؟ و جستجوی رابطهای دیگر؟ گوشه و وندی در دیالوگهایشان سوالاتی را مطرح میکنند که به نظر من در نقاط اوج فیلم قرار میگیرند! گوشه در صحنهای وندی را زیر سوال میبرد، که چرا او را همیشه در رابطه بدهکار میکند. او میگوید: تو مایل هستی که من دائما در اختیار تو باشم اما مردان چه؟ چرا یک مرد هنرمند زنش را دارد و حتی معشوقش را هم دارد و کارش را هم میکند؟ چرا من باید انتخاب کنم؟ چرا نمیتوانم هر دو را داشته باشم؟ سوال گوشه همان سوالی است که سالهاست در میان زنان مطرح است: چگونه است که در پشت مردان بزرگ زنانی قوی ایستادهاند در حالی که زنان قدرتمند باید زندگی را به تنهایی سر کنند؟ باشد، من مرد سنتی و زورگو و پرادعا. من نیاز به کنترل دارم؟ قبول ، ولی تو چه؟ چرا رل قربانی بر خودت پذیرفتهای؟ تو که زن مبارز و مدرن و فمینیست هستی، تو چرا این همه سال به پای من ِ سنتی و زورگو ماندهای؟ فیلم به دنبال به وجود آوردن دیالوگ است. به دنبال باز کردن گفتاری در میان زنان و مردان برای یافتن راهی به هم. برای یافتن راهی برای تنشزدائی از رابطه و دیالوگها و مونولوگهای گوشه و وندی در فیلم، سرنخهای مهمی برای شروع به دست میدهند. در صحبت با بسیاری از زنانی که در تماشاگر فیلم بودند شنیدم که میگفتند که شرایط گوشه و واکنشها عملکردها یش را در روابط خود باز شناختند . آنها میگفتند که در بسیاری از صحنهها فیلم تجربیات مشابه خود آنها را بیان میکند و ایرانی بودن طرفین این رابطه رل کوچکی را در این فیلم به عهده گرفته است. من بسیاری از احساسات و سرگشتگیهای گوشه را در روابط خودم و صحبتهایی که با دوستان مونثام بر سر "رابطه" داریم باز شناختم و میدانم این مسئله فقط مربوط به من نبود و نقطهی مشترک بسیاری از زنها است. از مردهای تماشاگر کمتر میدانم. تعدادی از مردانی که این فیلم را دیدند، نظر مثبتی نسبت به فیلم داشتند. تعدادی برآشفته بودند که مسائل خصوصی را مطرح کرده است و این مسائل را "باید " طور دیگری مطرح کرد. اما نشنیدم که مردی بگوید که خود را در نقش وندی باز شناخته است. شاید به این دلیل باشد که در فیلم علاوه بر اینکه وندی ماسک از چهره کنار زده و مسئولیت خود را به عنوان مردی بیوفا و خیانتپیشه میپذیرد و خود را مورد آماج قضاوتها قرار داده است، دانش جنسی او هم ـ چیزی که تقریبا هیچ مردی را؛ الی الخصوص اگر ایرانی باشد، ندیدهام که به آن اعتراف کند ـ در حد صفر ارزیابی میشود و توانایی جنسی او هم در ارضاء همبسترش مورد انتقاد قرار میگیرد. راستی کدام مرد ایرانی را میشناسید که بعد از چنین صحنهای بتواند به همزادپنداری با چنین شخصیتی اعتراف کند؟ بعد از گرفتن چند عکس از فاطمه گوشه و عیسی وندی، رستوران را در حالی که عدهی زیادی هنوز باقی بودند و هنوز گرم صحبت بودند ترک کردم. در راه سوالهایی در سرم میپیچید: آیا عشق و مالکیت یکی است؟ آیا تنهایی تنها آلترناتیوی است که جامعهی مدرن به زن مدرن فمینیستی که خواستار رابطهی دگرجنسگرایانه است میدهد؟ هزار و یک شب فیلمی است ناب، شجاعانه و بیپروا. دو انسان، یک زن و یک مرد ایرانی ـ که نمیتوانی ایرانی بودن ایشان را از جملهی بالا به هبچ طریقی حذف کنی ـ شجاعانه از خصوصیترین عواطف و روابط و احساسات خود صحبت میکنند و در بهترین و بدترین شرایط در مقابل دوربین ظاهر میشوند و خود را مورد قضاوت قرار میدهند و همه زوایای زیبا و زشت خود را با تماشاگر قسمت میکنند. من این فیلم را حقیقتا جسورانه میدانم. ما با یک فیلم داستانی سر و کار نداریم. با دو نفر هنرپیشه که رلی را بازی کردهاند سر و کار نداریم. ما دو انسان را بر پردهی سینما میبینیم که خود را بازی میکنند. ما فاطمه گوشه و عیسی وندی را میبینیم. آنها را در رختخواب میبینیم. آنها را برهنه و یا در لباس خانه میبینیم. در حال فحش دادن و بازگو کردن حرفهای زشت میبینیم. آنها را در ضعف و قدرتنمایی میبینیم. ما تماشاگر پیج و خمهایی از خصوصیات و گوشههای گوشه و وندی هستیم که انسانهای دیگر معمولا پنهان میکنند و به تماشای عموم نمیگذارند. این دو انسان در مقابل دوربینهایشان ماسکهایشان را، پوششهای معمولی را که در حضور دیگران بر خود میکشیم تا خود را پرقدرت، مسلط به اوضاع و خواستنی نشان دهیم کنار گذاشتهاند و در چهار راه همه سو باد برهنه ایستادهاند و تو را به تماشای ضعف و ناتوانی و ناامیدی و سرگشتگیهای خود خواندهاند. گوشه و وندی سخاوتمندانه تماشاگر را به میهمانی "خودی" میبرند که عمدتا پنهان میشود و به نمایش گذاشته نمیشود. این زوج با گشادهدستی چهرهای از خود را به قضاوت میگذارند که عمدتا در پستوی خانه نهان است و از رازهایی سخن میگویند که جزو رازهای نگوست. اینها موجب میشد که نتوانم از ستایش گوشه و وندی و کار مشترکشان خودداری کنم. در صحبت با فاطمه گوشه، او تاکید میکند بر جملهای که در فیلمش هم بازگو کرده بود که در اینجا دلتنگ دنیای خواهرانه و صمیمیتهای زنانه است. میگوید که بر این باور است که عشق از مالکیت و کنترل جدا نیست. در صحبتم با عیسی وندی به او گفتم: «در این فیلم تمرکز روی نگاه گوشه است. روی نگاه زن، آنالیز زن و این به جای خود در مورد یک فیلم ایرانی خوب است. ولی من قدری هم خستهام، خستهام از اینکه همیشه زن است که مورد تحقیق قرار میگیرد. نگاه اوست که بررسی میشود و شکافته میشود و ... خستهام از همیشه زیر ذرهبینبودن زن. تحقیقات زنان، مسائل زنان، مشکلات زنان، خانههای زنان... میخواهم بدانم تو چه مرگت است آخر. میخواهم بدانم چرا وقتی میگویی که او عشق بزرگ زندگیات است، با همسر سابقت به سفر میروی، میخواهم بدانم چرا وقتی که نمیتوانی روز تولدش را فراموش کنی و هر جا باشی برای جشن گرفتن آن خودت را به او میرسانی، با زن دیگری به بستر میروی. میخواهم بدانم چه مکانیسمی در تو کار میکند که رابطه را قدر ندانی و ریسک کنی. میخواهم از احساست بدانم و بدانم چرا چنین میکنی که کردی. چرا به من تماشاگر نمیگویی چی تو فکرت است؟ عیسی وندی لحظهای فکر کرد، لبخندی شیطنتبار زد و گفت: «این شاید موضوع فیلمی دیگر باشد.» پانوشت: 1 ـ لازم است توضیح دهم که من به هیچ عنوان اعتقاد ندارم که دوگانگی در حرف و عمل تنها در مردان روشنفکر ایرانی وجود دارد و زنان روشنفکر و فمینیست ایرانی از این دوگانگی بری هستند. متاسفانه رشد در جامعهی مردمدار سنتی و مذهبیای که در تربیت زن و مرد ایرانی و ساخت شخصیت فردی و اجتماعی او نقش داشته است، دوگانگی و فاصله بسیار زیاد از حرف تا عمل را در مردان و زنان، هر دو به وجود آورده است و برای گذشتن از آن شاید عمر یک نسل کافی نباشد. 2 ـ در جامعهی سوئد تنوعی از شیوههای زندگی به عنوان آلترناتیوهای زندگی مشترک سنتی یعنی ازدواج مطرح است. یکی از این شیوهها "همزی " است که دو نفر با یکدیگر زیر یک سقف زندگی مشترکی را دارند ولی ازدواج نکردهاند. شیوهی دیگری به نام "جدازی " وجود دارد که در آن طرفین یک رابطه هر کدام خانه و زندگی خود مستقلی دارند ولی با یکدیگر رابطه دارند. دوست دختر/پسر همدیگر هستند و نسبت به هم وفادارند و زندگی مشترک و جداگانهای با حفظ استقلال فردی دارند. رابطهی جدازی، آلترناتیوی برای عشق بزرگسال است که طرفین هر کدام از رابطههای قبلی خود فرزند دارند و مایل به ریسک ایجاد تنش در روابط بین پارتنر و فرزندان خود نیستند. این شیوه رابطهی مشترک در میان روشنفکران بزرگسال که مایل به حفظ استقلال فردی خود در رابطهی مشترک هستند نسبتا رایج است. وبسایت فاطمه گوشه نقاشیها از فاطمه گوشه آیا حق با طلا فروشها است؟جدال مالیاتی تقریباً دو سالهی دولت با اصناف، بهویژه طلافروشان، بار دیگر در هفتهی گذشته، بازار طلافروشان تهران را به تعطیلی کشاند.
دو سال پیش در شرایط مشابهی، دولت احمدینژاد از اعمال قانون مالیات بر ارزش افزوده در مورد صنف طلافروشان، بنا بر آنچه رسانهها نوشتند، عقبنشینی کرد. اینبار چه اتفاقی خواهد افتاد؟ استدلال طلافروشان چیست؟ پاسخ دولت کدام است و کدام منطق صحیحتر است؟ بسیاری از مردم تصور میکنند که طلافروشان به علت اینکه از قدرت اقتصادی بالاتری برخوردارند، میتوانند خواستههایشان را به دولت تحمیل کنند. مانند این خانم کارمند در تهران که میگوید: من فکر میکنم، طلافروشها با درآمد بالایی که دارند، از نظر اقتصادی، این قدرت مانور را دارند که نظراتشان را به دولت تحمیل کنند. مثلاً اگر با وضعیت ما کارمندها مقایسه کنید، میبینید که درآمد ما خیلی پایینتر است و مالیات را هم دولت خودبهخود از ما کم میکند. اما الان که میخواهد این مالیات را از طلافروشها کم کند، آنها با وجودی که درآمدشان خیلی از ما بیشتر است و با وجود اینکه سود بیشتری میبرند، حاضر نیستند مالیاتی را به طور قانونی، چه در ایران و چه در هرجای دیگر دنیا باید پرداخت کنند. فکر میکنید اگر این گریز مالیاتی وجود داشته باشد، چه تأثیراتی در اقتصاد کشور خواهد داشت؟ در این صورت، در نهایت فشار اصلی، به مردم و ما کارمندها منتقل خواهد شد. مالیاتهای پرداخت شده را دولت باید برای مردم و در شهرسازی و برنامههایی که دارد هزینه کند. وقتی این مالیات داده نمیشود، درآمد دولت کم میشود و به قشری فشار میآورد که از همه ضعیفتر هستند و آن هم قشر کمدرآمد جامعه و ما کارمندها هستیم. حتی برخی فعالان اقتصادی در بازار تهران نیز همین اعتقاد را دارند. مهران پایدار در بازار تهران از این جمله است. شما در چه زمینهای فعالیت میکنید؟ مواد شیمیایی. از منظر صنف خودتان، اعتراض مالیاتی طلافروشان را چگونه میبینید؟ طلافروشها تا حالا مالیات نمیدادند، الان هم دوست ندارند بدهند. احساس میکنند سودشان کم است و میخواهند مالیات ندهند. قدرتشان هم زیاد است و میخواهند این مالیات را نپردازند، اما چه اشکالی دارد آنها هم مالیات بدهند؟ بالاخره آنها هم باید این مالیات را بپردازند. اختلاف طلافروشان با دولت اما نه در پرداخت مالیات، بلکه در نوع کار پایهای است که دولت تعیین کرده است. طلافروشها معتقدند که سهدرصد مورد نظر دولت را از اجرت و سود طلا که رقمی معادل ۳۳۰تومان است، باید بپردازند و نه برای کل قیمت طلا که رقم ۱۵۰۰تومان پیشنهادی دولت است. اصولاً میتوانند آن سهدرصد را به کل اضافه کنند. یعنی در نهایت، با توجه به سودی که روی طلا میکشند، اصلاً چیزی نیست. در مقابل صنفهای دیگر که ارزش افزوده میپردازند و یا صنفهایی که جنس را با ارزش افزوده میخرند، ولی بهخاطر رقابتی که وجود دارد و کسادی بازار، مجبورند آن را بدون ارزش افزوده به مشتری بدهند. یعنی با ارزش افزوده جنس را میخرند، ولی وقتی میخواهند به مشتری بدهند، چون رقابت هست، مجبورند ارزش افزوده را لحاظ نکنند. برای همین، اشکال ندارد که طلافروشها هم این مالیات را بدهند. افقهای ناروشن زمینهی این جدال دائمی میان مالیات دهندگان با دولت، در کجاست؟ این بحث را با دکتر جمشید اسدی، استاد اقتصاد دانشگاه امریکایی پاریس و تحلیلگر اقتصاد سیاسی، طرح میکنم: حتی در غرب هم کسی مشتاق به پرداخت مالیات بیشتر نیست، اما دولت در غرب این مشروعیت را دارد که اولاً رقابت آزاد است و دوم اینکه دولت در مقابل تمامی رأیدهندگان پاسخگو است. در ایران، بسیاری از اهالی کسب و کار فکر میکنند مالیاتهای مذهبی را دارند به طور مستقیم میپردازند... منظورتان از مالیاتهای مذهبی چیست؟ خمس و زکات و از این قبیل. یعنی مطمئن هستید چون طلافروشها خمس و زکات میپردازند، مالیات تعیین شده را نمیپذیرند؟ نه؛ من مطمئن نیستم، اما این یکی از بحثهایی است که بازاریها میکردند که از آنجایی که ما در حکومت اسلامی خمس و زکات خود را میدهیم، مالیات دیگری نباید بپردازیم. البته این مسئله هیچوقت مورد نظر دولت و حکومت نبوده است. حتی یادم هست که پیش از دولت آقای احمدینژاد، سئوالی از آقای خامنهای کرده بودند و ایشان صحبتشان این بود که این مالیاتها باید داده شوند. اگر از این بحث ایدئولوژیک و مذهبی بگذریم و به بحث صرفاً اقتصادی بپردازیم، اعتراض عمدهی صاحبان کسب و کار این است که اقتصاد کشور، اقتصادی نیست که به کارآفرینان کمک کند و کارآفرینها را رشد بدهد، ولی زمانی که دولت در تنگنا قرار میگیرد، مانند الان، فشارها را بر اهل کسب و کار بیشتر میکند. میدانید که رشد بخش دولتی، علیرغم اینکه برخی از شرکتهای بزرگ را خصوصی کردهاند، در دوران آقای احمدینژاد، به مراتب بیشتر از گذشته شده است. دولت چندین برابر در شرکتهای جدید سرمایهگذاری کرده است. یعنی وزن خود را در اقتصاد بیشتر کرده است. چند شرکت را هم به بخش خصوصی واگذار کرده که البته به بخش خصوصی نرفته و به بخشهای غیر دولتی رفته که خیلیهای آن متعلق به سپاه پاسداران است؛ مانند شرکت مخابرات که واگذار کردند. در نتیجه، اهل کسب و کار در این مورد اعتراض میکنند. اگر همهی صنوف هم اعتراض کنند، در اخبار اینطور آمده، در افکار عمومی هم اینطور بیان میشود که تنها صنف طلافروشها هستند که قادرند مخالفتهای خود را تا عقبنشینی دولت ادامه بدهند. آیا چنین رابطهای میان بخشی از بازار با دولت، واقعیت دارد؟ این که دولت تنها در مقابل صنف طلافروش و طلاساز عقب نشسته باشد خیر. غیر از این اولین بار که آقای احمدینژاد در دور نخست زمامداری خود، بحث ارزش اضافه را طرح کرد، با اعتراض گستردهی اصناف مختلف و از جمله بازاریها مواجه و مجبور به عقبنشینی شد. یعنی تنها این مورد نبوده است. در این اختلافی که بر سر کسب مالیات از کل ارزش طلا بین دولت و طلافروشها وجود دارد، حق با کدام طرف است؟ وقتی شما زنجیرهی تولید را در نظر میگیرید، مثلاًّ در مورد طلا، از زمان استخراجش تا آخر، دورههای مختلفی میگذرد که کاری روی طلا صورت میگیرد (مثلاً از معدن بیرون میآید، بعد استخراج میشود، بعد به قطعات کوچکتر تقسیم میشود و بعد هرکدام از آنها تبدیل به زینتآلات میشوند) و ممکن است آدمهای مختلف این کارها را انجام بدهند. بعضی وقتها هم شرکت بزرگی تمام حلقههای این زنجیر را انجام میدهد. صحبت طلافروشها بر سر آن است که خیلی وقتها ما هزینهی گذشته را داریم. یعنی برای ما ارزش افزوده، آن زنجیرههای پشت سر نیست. اگر هم میخواهید مالیات بگیرید، آنجایی باید بگیرید که در مرحلهی ما، ارزش افزوده روی طلا آمده است. یعنی بر آن باید مالیات ببندید؛ نه اینکه از اول خط زنجیره بخواهید ببینید چقدر ارزش افزوده تولید شده و روی آن مالیات ببندید. بحثی هم که وجود دارد این است که گویا مسئلهی مالیات در ایران به امروز و دیروز برنمیگردد. گفته میشود اساساً چون دولتهای ایران متکی به درآمد نفت هستند، سیستم صحیح مالیاتی در کشور بهوجود نیامده است و به همین ترتیب، مردم ایران عادت به پرداخت مالیات ندارند. این حرف درست است. مردم ایران مانند مردم همه جای دنیا ترجیح میدهند هزینهشان پایین باشد و درآمدشان بالا. مردم هیچ جای دنیا افزایش مالیات را دوست ندارند. در همین فرانسه که زمزمهی آن است که در بعضی زمینهها، به دلایلی، مالیات بالا برود، همه اعتراض میکنند، اما نکته بر سر این است که همیشه مالیات دهنده در برابر مالیاتی که میدهد، دولت را در مقابل خودش پاسخگو میبیند. در حالی که در ایران چنین چیزی نیست. دوم اینکه فشارهایی که بر مردم، به لحاظ مالیات وارد میشود، مصادف با این تحریمها و کاهش شدید درآمدهای نفت و گازی شده که ایران میتواند داشته باشد. خب این هم دورنمای نگرانکنندهای میدهد. یعنی دولت وقتی متوجه مالیات میشود که صندوق خودش هرچه بیشتر دارد خالی میشود و افق ناروشنی در این مورد وجود دارد. اینطور هم نیست که در ایران سابقهی پرداخت مالیات وجود ندارد. همیشه انواع و اقسام مالیات در ایران وجود داشته، ولی با افزایش درآمد نفت، وابستگی دولت به مالیات، مانند گذشته نبوده است. مادامی هم که مالکیت نفت در دست دولت است، طبیعتاً این احتیاج کمتر خواهد بود. غریبه در کندوبهطور معمول در سرشناسهی کتابها سن نویسنده را قید میکنند. در کتاب «غریبه در کندو» نوشتهی مسعود یحیوی این قاعده رعایت نشده است. از این نظر برای من مشکل است که موقعیت سنی نویسنده را مشخص کنم، اما در خواندن کتاب به این نتیجه میرسیدم که او باید در دههی بیست یا سی شمسی به دنیا آمده باشد. فضاهایی که او در اطراف داستانهای خویش به وجود میآورد فضاهای این دوران از تاریخ ایران است. در «پرسه در برزن کودکی» از محلهی عربها و کوچهی ناظمالاطباء گفتوگو میکند. میگوید:
«دایه من پیرزنی شیرین و خوشرو و مومن است. با چارقدی سفید که همیشه زیر گلو سنجاق میزند. و دستها و پاهای حنا بسته. پیراهن و شلوار چیت یا چلوار سفید با گلهای آبی روشن... پولهایش را همیشه پر چارقدش گره میزند و کشمش و نقل و نخود توی جیب پیراهنش دارد که گاه یکی دهانش میگذارد و یکی به من میدهد... روزها مادر و پدرم سرکار میروند. هردو آموزگارند. و برادرم تا هفتسالگی خانه است و بعد به مدرسه میرود. من و "ننه" با هم هستیم. اسباببازی من قوری و فنجان و ظرفهای سفالی لعابدار است که از شهر ری برایم خریدهاند... یک سه چرخه خارجی با لاستیکهای توپر و یک تفنگ، یک چراغ قوه، یک کلاه حصیری شمالی، یک قلیان کوچک، فرفره چوبی، یویو و یک شمشیر...» در مجموعهی کار مسعود یحیوی «نستالژیا» که شاید بتوان آن را اندوه خاطرات از دست رفته نامید، برای تهران قدیم و به تبع آن، ایران قدیم به چشم میخورد. یکی از داستانهای او «زروان، رازیگر ویرانگر» یکسره در خدمت شرح داستان آفرینش اهریمن و اهورا مزداست. البته او همان پردهی نخستین نمایش را به صورت خام عرضه میدارد. این در حالی است که به نظر من ما در مقطعی هستیم که باید «رازبرداری» کرد. اگر سیستمهای عتیق اندیشه توان ادارهی جهان را داشتند امروز جهان ایرانی ما باید با تکیه بر آنها بهشت برین باشد. از سوی دیگر همیشه باید به این نکته توجه داشت که در مقطع جابهجایی نظام مادرتبار به پدرسالاری دیرپای سههزارساله ارزشهای زیادی تعریف واژگونه پیدا کردهاند. همانند تعریف خام «اهریمن» که هم پذیرفته شده است که او دنیاساز است و هم باید با او بستیزید. این یک اندیشه به کمال استثماری است. جالب است که نویسنده خود به این امر واقف است. در داستان «دیو سر» شرح میدهد که چگونه شاخهایی نامرئی روی سرش میروید و او کوشش در از جا کندنشان دارد و عاقبت نیز آنها را میبرد. سپس هنگامی که میفهمد این دیوان بودهاند که به ایرانیها سواد آموختهاند از کردهی خود پشیمان میشود و نمیداند چگونه باید شاخهای زیبایش را بازگرداند. البته بر این گمانم که نویسنده پنداشتههایی هنوز شکل نگرفته در ذهن دارد که نیازمند ورز دادن بیشتر است. به ایشان جداً توصیه میکنم که به این داستان قدیمی توجه فرمایند: «کیومرث: آه ای تیغ نابکار! قلب مرا خستی و حیاتم را نافرجام گذاردی و کاخ فردایم را ویران ساختی. دیگر در جهان به کار و ساختن خانه و ابزارها و پروراندن دانهها و کشتن گندم برخاستن نتوانم. در حماسهی «گیل گمش»، گاو آسمانی به دست گیل گمش و انکیدو کشته میشود. مراسم به گونهای توصیف میشود که امروزه در گاوبازی اسپانیاییها منعکس است، اما در داستان ایرانی کشته شدن گاو نخستین، دست اهریمن در کار است که این خود دلیلی است که داستان گیلگمش باستانیتر است و به عصر انسانهایی بازگشت میکند که خدایواره بودهاند ... بازگشت میکنیم به داستانهای مسعود یحیوی. این نویسنده که دارای دانش قابل تامل در زمینهی اسطورههای بسیار قدیمی است کوشش فراوانی دارد که آنها را به قالب داستانی درآورد. او گاهی در این مهم موفق است و گاهی نشان میدهد که در شکل بخشی به یک داستان صرفاً از الگوهای کلاسیک پیروی میکند. این مسئله باعث میشود که بسیاری از داستانهای او به جای آن که شکل داستانی داشته باشد به حالت روایتی شکل میگیرد. از این روی او بیشتر از آن که نویسنده باشد روایتگر و شرحدهندهی حوادث است. این پیچ ظریفی است که دنیای ادبیات داستانی را از دنیای روایتگران کهن جدا میسازد. حالت داستانهای مسعود یحیوی بیشتر به نقالی نزدیک میشود که البته خود به خود یک هنر است و ایرادی بر آن وارد نیست، اما نمیتوانیم بگوییم یحیوی یک داستاننویس است. او راوی داستان است. «آرام بر تخته سنگی نبشتم»، از قطعات کوتاه ادبی شکل گرفته. در اینجا به قطعهی دوازدهم توجه میکنیم: این نیز نمونهی دیگری از نحوهی کار این نویسنده است که در فرمهای ادبی مختلف میکوشد حرف خود را بیان کند. به مسعود یحیوی باید تبریک گفت که این همه نسبت به ساختارهای ادبی ایران قدیم علاقهمند است. میتوان گفت که او حتی شاید نیاز به فرمهای ادبی جدید نداشته باشد. اما اگر میل دارد در این زمینه نیز ذهن خود را بورزد باید با سبک کار نویسندگان نوین ایران آشنایی بیشتری پیدا کند. «جز گوش تو نشنود حدیث من هر چند میان مردمان گویم»ضیا نبوی، دانشجوی ۲۶ ساله و محروم از تحصیل، چند روزی است که به زندان کارون اهواز تبعید شده است. او پیش از رفتن به تبعید، نامهای به قاضی پروندهی خود نوشته است که او را به ۱۵ سال حبس توام با تبعید در زندان ایذه محکوم کرده است. آنچه در زیر آمده، متن کامل نامهی این دانشجو است: ریاست شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب آذرماه سال پیش هنگامی که پس از نزدیک ششماه بلاتکلیفی مطلع شدم که بالاخره پروندهام تعیین شعبه شده است به جد خوشحال شدم. بیشتر به این دلیل که فهمیدم شعبهی مورد نظر شعبهی ۲۶ و قاضی آن دادگاه آقای پیرعباس، یعنی شمایید. پیشتر تعدادی از متهمان انتخاباتی از محاسن شما نسبت به دیگر قضات دادگاه علیالخصوص در حوزهی اخلاق گفته بودند. بر روی مسئلهی اخلاق تاکید میکنم. از آن روز که در دوران دانشجویی و در تعداد دفعاتی که با کمیتهی انضباطی دانشگاه سر و کار داشتم این تجربه را به همراه داشتم که ناراحتی از شنیدن سخن درشت و ناروا از زبان کسی که در مقام عدالت و قضاوت قرار گرفته چیزی کمتر از غم دریافت حکم سنگین ندارد. به هر روی اگر چه از آن محاسنی که دوستان برشمردند چیزی نصیب من نشد، اما از آنجا که اساساً به سوءنیت در رفتارهای بشری اعتقاد ندارم و تفاوتهای رفتاری و معرفتی انسانها را بیشتر ناشی از موقعیتهای متفاوت اجتماعی، تاریخی و خانوادگیشان میدانم لذا تصمیم گرفتم تا نامهای را به شما بنگارم و در این نامه از چیزهایی بگویم که فرصت گفتنش بنا به دلایل متفاوت هیچگاه ایجاد نشده و البته به دلیل حاشیهای بودن این صحبتها گفتنش ضرورتی نیز نداشته است. به هر روی از آنجا که نوشتن از این مسایل به جد برایم رضایتبخش است اقدام به نوشتن آنها میکنم. خاطرهی اولین دیدارم با شما را کاملاً به خاطر دارم. آنگاه که پس از دیدنم، از سن و سال و جوانیام ابراز تعجب کردید و گفتید بسیار حرفهای بازجویی پس دادهام و هیچ اقرار و اعترافی نداشتهام و حتی اشارهای به پروندهی آقایان صمیمی و زیدآبادی کردید و گفتید پروندهی آنها هم زیر دست من بود و کیوان صمیمی با ۴۲ سال سابقهی مبارزاتی مثل تو بازجویی پس نداده است! این در حالی بود که من در تمام دوران بازجویی جز حقیقت چیزی نگفته بودم و تمام تلاشم بر این بود که با بازجوها به نقاط اشتراکی دست یابم و اساساً رویکرد خودم را در بازجوییها خیلی محافظهکارانه تصور میکردم. در طول جلسهی دادگاه که کمتر از یک ساعت به طول انجامید و البته مدت زمان دیالوگ ما نیز کمتر از هفت یا هشت دقیقه بود شما را فردی صبور، مقید به آیین دادرسی و البته متشرع دیدم. در اشرافتان به وضعیت دادگاه و شیوهی گفتارتان با افراد، تا حد زیادی ذکاوت و هوش شما مشخص بود و تلاشتان برای اینکه نگاهتان با متهم تلاقی نکند و البته خندههای زیر لبتان حاکی از این بود که تا حد زیادی قضاوت نهایی و اساسیتان را آشکار نمیکنید و برای من یاد آور این مصرع بود که «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی...» دادگاه بدون هیچ مشکلی برگزار شد و سکوت عجیب شما در طول دادگاه برای من این طور تفسیر شد که شما نیز با من در مورد پرونده اتفاق نظر دارید و از همین رو من نیز اصراری برای حرف زدن نداشتم. البته در پایان جلسه دادگاه و در پاسخ به خانم شریف رازی، وکیل پرونده که درخواست تبدیل قرار بازداشت داشت جملهای گفتید که کمی نگرانکننده بود و البته بعداً برایم معنیدار شد و آن جمله اینکه «رمانتیک فکر نکنید.» جلسهی دوم دیدارمان البته کاملاً به گونهای دیگر بود. یک هفته پس از جلسهی دادگاه مرا برای تمدید قرار بازداشت احضار کرده بودید و من نیز با تذکر دادن این نکته که هنوز قرار بازداشتی برایم صادر نشده است که نیاز به تمدید آن باشد از امضا قرار بازداشت سر باز زدم. هنگامی که از شما دلیلتان را برای تمدید قرار پرسیدم با لحنی تند در جواب گفتید که این مسئله نه به من و نه به وکیلم هیچ ارتباطی ندارد و شما هر کاری که تشخیصتان باشد انجام میدهید. در آن زمان بود که از قضاوت شما نسبت به خودم و پروندهام مطلع شدم و افسوس زمانی را خوردم که در دادگاه زمان را برای گفتوگو با شما از دست دادم. یادم میآید در جلسه دادگاه هنگامی که مشغول نوشتن دفاعیات خودم بودم در پاسخ به دوستی که از شما اتهام مرا پرسیده بود گفتید که اینها یک تعداد دانشجو هستند که به واسطهی فعالیتهای دوران دانشجوییشان از تحصیل محروم شدهاند و وقتی به این مسئله اعتراض کردند بازداشت شدند و به آنها اتهام محاربه زدند اما من اتهام محاربهشان را برداشتهام. با این جملات و با توجه به اینکه اتهام محاربهی مجید دری از دیگر دوستان محروم از تحصیل را نیز چندروز پیش در جلسهی دادگاه وارد ندانسته بودید به این اطمینان رسیدم که وضعیت پروندهی ما خوب است و نیازی به چک و چانه زدن ندارد، اما بعد از یک هفته از جلسهی دادگاه که اینک شما را میدیدم که به وضوح و به شدت از من ناراحت بودید و پس از یک دیالوگ دو یا سه دقیقهای به من گفتید: «آقای نبوی! خودتی! برو بیرون ...» و من در حالی که به خاطر این قضاوت یکسویهی شما و عدم گفتوگو عصبانی شده بودم، به یاد تمامی قضاوتهای یک طرفه و عجولانهام در زندگی افتادم و رو به شما گفتم: «خدا همهی ما رو ببخشه.» دیدار سوم و آخر ما نیز به روشنی در خاطرم مانده است. وقتی برای ابلاغ حکم به دادگاه احضار شدم با در نظر داشتن همهی جوانب قضیه از جمله اینکه فضا، فضای بعد از ۱۶ آذر و عاشورا بود و قضاوت شما نیز در مورد من منفی بود، باز هم سنگینترین حکمی که در مخیلهام میگنجید ۴ یا ۵ سال حبس بود. از همین رو وقتی که چشمم به عدد ۱۵ در انشاء رای افتاد، واقعا چیزی نمانده بود که چشمانم از حدقه بیرون بیاید. بلند بر سر مسول دفترتان که ابلاغ کنندهی حکم بود فریاد کشیدم و گفتم: «پانزده سال آخه برای چی؟» از او خواستم که با شما ملاقات کنم و او در پاسخ گفت که شما فرصت ملاقات با مرا ندارید. من که از این بیعدالتی مبهوت شده بودم با خودم فکر کردم کسی که انتظار دارد به واسطهی رای و نظرش ۱۵ سال در زندان بمانم حتی حاضر نیست چند دقیقه از وقتش را به من اختصاص دهد. به هر حال از او خواستم پیغام مرا به شما برساند و بگوید: «اگر حکمی که صادر کردید با اشراف و اطلاع از وضعیت پروندهام بوده که وای به حال شما و اگر از روی ناآگاهی و عدم اطلاع بوده که باز هم وای به حال شما...» ساعتی بعد وقتی که در راهروی دادگاه به انتظار اتمام کار دیگر متهمان نشسته بودم طبق معمول همه چیز حتی ۱۵ سال حبس هم برایم خندهدار به نظر میرسید و سرگرم فکر کردن به این گزاره بودم که زندگی: «همهاش بازی و نمایش است.» (جملهای که در بند ۳۵۰ دستمایهی خندیدن دوستان زندانی به من بود.) در این وضعیت بود که که شما را دیدم که به قصد خروج از دادگاه از انتهای سالن به سمت ما میآیید. در یک لحظه با خودم اندیشیدیم که جلو بیایم و با شما صحبت کنم، اما سریعاً پشیمان شدم چون دیدم که در زمانی کوتاه هیچچیز نمیتوان گفت که ما را به تفاهمی اگر چه حداقلی برساند و تنها نتیجهی این گفتوگوی پرفشار احتمالاً چیزی بیشتر از کدورت شخصی نخواهد بود. لذا تمامی قضاوتهای خود را برای لحظاتی کنار گذاشتم و با تمامی احترامی که یک وجود به وجود دیگر میگذارد به شما سلام کردم. شما نیز در پاسخ سری تکان دادید و زیر لب سلامی کردید … باید اعتراف کنم که دریافت حکم به این سنگینی به جد برایم غیر منتظره و حیرت برانگیز بود. یادم هست تمام سختی دوران بازجویی و بازداشت را با این اطمینان تحمل میکردم که در مراحل قضایی تبرئه میشوم. در آن زمان تحلیلم این بود که فشارهای آزاردهندهی دوران بازجویی و یا طولانیشدن دوران بازداشت فقط برای تنبیه و به قول معروف رو کم کنی من است و هدف نهاد امنیتی این است که دیگر مسئلهی حق تحصیل را پیگیری نکنم. از همین رو وقتی با حکم صادره توسط شما مواج |
شما به این دلیل این پیام را دریافت کرده اید که در گروه Google Groups "Persian Green Movement" مشترک شده اید.
جهت پست کردن مطلب به این گروه، ایمیلی به newourvotes@googlegroups.com ارسال کنید.
جهت لغو اشتراک از این گروه، ایمیلی به newourvotes+unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
برای گزینه های دیگر، از این گروه در http://groups.google.com/group/newourvotes?hl=fa دیدن کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر