مادر مهربان
Published on آدمهای خوب شهر | shared via feedly
یک روز نسبتا خوب پاییزی بود. هوا سرد نبود و هیچ اثری هم از ابر در آسمان دیده نمی شد. من طبق معمول به سمت محل کارم راه افتادم و تا ظهر هوا متغیر شد. حدود چند ساعت از ظهر گذشته ابر آسمان را پوشاند و باران شروع به باریدن کرد. فکر کردم از آن باران هاییست که زود بند می آید ولی نه تنها بند نیامد بلکه رگبار شدیدی شروع به باریدن کرد. من ناچار بدون چتر و لباس گرم به سمت منزل راه افتادم. تا سر کوچه رفتم و منتظر ماشین شدم. حسابی خیس شده بودم و از سرما می لرزیدم. ماشین های اندکی از روبرویم می گذشتند و من همچنان زیر باران ایستاده بودم. صدایی از پشت سرم شنیدم برگشتم و خانم مسنی را دیدم که با چتر و لباسی گرم به من لبخند می زد. گفت دخترم حسابی خیس شدی و سرما می خوری. این ها رو با خودت داشته باش. خوشحال شدم از این که کسی مهربانانه نگرانم بود ولی نمی توانستم چتر و لباسی را که به نظر نو می آمد قبول کنم. گفتم مادر جان مهم نیست. من اگر این ها را از شما بگیرم چگونه به شما برگردانم؟ لبخندی زد و گفت فرض کن این ها را مادرت به تو داده. ولی اگر فکر می کنی مدیون می شوی خانه ما همین جاست هر وقت خواستی برایم بیاورشان و با دست به ساختمان دو طبقه ای اشاره کرد. فهمیدم از پشت پنجره مرا دیده و دلش به حالم سوخته است. از این همه اعتماد غرق در لذت شده بودم. با توشه مادر مهربان به خانه رفتم و فردای آن روز تابلوی زیبایی خریدم که رویش نوشته بود مادر دوستت دارم و به همراه لباس و چتر برای مادر مهربان جدیدم بردم. هنوز هم گاهی به مادر مهربان تنهایم سر می زنم...
نویسنده: نیروانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر