428The_Godfather_II_2The%20Godfather273TheGodfather2020305The_Godfather_II_1

Go English

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

-- AndisheyeNik -- همیشه پای یک مرد در میان است خداحافظ شهلا

 

همیشه پای یک مرد در میان است خداحافظ شهلا!

http://www.iran-iran.ir

درد بود و آه، آه بود و سرما، سرما بود و زنی فرتوت و نحیف و قرآن به دست پشت دیوار اوین. آنجا که هشت سال بود دخترش روز را به شب می‌رساند.

دود بود، دود سیگار حاضران که پشت سر هم می‌گیراندند و ناله‌های گاه و بی‌گاه خواهرانی که لحظه تلخ اعدام را انتظار می‌کشیدند. خبرنگاران هم آمده بودند و بعضی‌هایشان سعی می‌کردند احساسات خود را کنترل کنند و برخی نیز اشک می‌ریختند و هنرپیشگان حاضر بر خود می‌لرزیدند. می‌لرزیدند اما این بار صحنه تئاتر و دوربینی در کار نبود. لرزش آنها از ناله‌های مادر شهلا بود. صدای وای شهلا، وای شهلا و وای دخترم در آن تپه سرد و بی‌روح می‌پیچید و حاضران بهت‌زده را در آن محوطه تاریک به خود می‌پیچاند. دستان حاضران رو به آسمان بلند می‌شد؛ دعای دسته‌جمعی بود که برای شهلا جاهد خوانده می‌شد، زنی که هشت سال کش و قوس پرونده‌اش، حرف‌ها و گریه‌هایش و تماس‌های هرچند روز یکبارش با خبرنگاران او را به زنی جنجالی و چهره‌ای برای روزنامه‌ها تبدیل کرده بود. شهلا جاهد زنی بود که ماجرای عشقش به ناصر محمد‌خانی را بدون هیچ ابایی و به راحتی بازگو و خود را قربانی این عشق معرفی می‌کرد؛ عشقی که بامداد دیروز طنابی شد بر گردنش. سه‌شنبه عقربه‌های ساعت هشت شب را نشان می‌داد که کبری رحمانپور عروسی که در ۲۰‌سالگی مرتکب قتل مادر‌شوهرش شده بود با عبدالصمد خرمشاهی- وکیل خودش و شهلا- تماس گرفت و خبر داد شهلا از همه خداحافظی کرده و به سلول انفرادی منتقل شده است. از آن لحظه به بعد دیگر خبری از شهلا نبود تا اینکه به خانواده‌اش خبر دادند ساعت ۱۰ شب می‌توانند برای آخرین بار او را ملاقات کنند.

خواهران و برادران شهلا و مادر این زن جوان و برادرزاده‌اش که شهلا او را بزرگ کرده است وارد زندان شدند و او را برای آخرین بار دیدند. شهلا از آنها خواست برایش دعا کنند و بی‌تابی نکنند. او نگران بود، نه نگران خودش چرا که ناصر به او قول داده بود رضایت می‌دهد. گفته بود پای چوبه دار که رسیدی هم خودم رضایت می‌دهم، هم خانواده لاله. نگرانی شهلا به خاطر مادر پیرش بود. او از خواهرانش خواست مادر را به خانه ببرند: «سرد است اذیت می‌شود.» اما مادر بعد از بیرون آمدن از سلول شهلا دیگر به خانه نرفت و پتویی بر بدن ضعیف خود پیچید تا پشت در زندان آخرین لحظات را با دخترش بگذراند. وقتی خواهران شهلا اصرار مادر را دیدند و نتوانستند او را از ماندن منصرف کنند آنها نیز کنار مادر ماندند. لحظه‌ها برای این خانواده به سختی می‌گذشت. آنها فقط قدم می‌زدند و هیچ کس نمی‌توانست با دیگری صحبت کند. ساعت که به سه بعد از نیمه‌شب رسید نگرانی آنها شدت گرفت. مادر شهلا ناله‌هایش را با آنها تقسیم می‌کرد و از آنها می‌خواست برای دخترش دعا کنند. او ابتدای هر جمله‌اش می‌گفت شهلا بی‌گناه است. شهلا دروغ نمی‌گوید. او قاتل نیست.

مادر که بی‌تابی می‌کرد تنها کسی که می‌توانست آرامش کند مریلا زارعی بود، هر چند خودش دور از چشم جمعیت منتظر و مضطرب بی‌تابی می‌کرد. او می‌گفت: «مادر نگران نباش، آرام باش. شهلا رضایت می‌گیرد. او را در خانه‌ات می‌بینی. مادر آرام باش.» اما کمی که از مادر شهلا فاصله می‌گرفت به گریه می‌افتاد: خدایا کمکش کن.

هر کس با هر زبانی که می‌دانست با خدا صحبت می‌کرد و از او می‌خواست به شهلا کمک کند و این لحظه‌ها را برایش آسان کند.

آن سوی دیوار‌های سرد زندان اوین لحظات برای شهلا هم به کندی می‌گذشت. زندانبانان می‌گفتند او خواب به چشمش نیامده است. ساکت و آرام در سلولش نشسته است. شهلا جاهد زنی جوان که در ۱۴‌سالگی عاشق شد در ۴۰‌سالگی لحظه‌های تلخ اعدام را پشت سر می‌گذاشت. حالا ساعت پنج صبح را نشان می‌دهد. هوا گرگ و میش بود و همه منتظر: «مگر قرار نبود ساعت پنج حکم اجرا شود، چرا کسی نیامده است؟»

چند لحظه بعد عبدالصمدخرمشاهی وکیل شهلا در جمع حاضر شد. مردی با پالتویی بلند و کیفی در دست درست مثل روزهای دادگاه. او وقتی در میان حاضران قرار گرفت، گفت: «امیدهایی برای نجات شهلا هست. قول‌هایی داده‌اند و من بسیار امیدوارم شهلا نجات پیدا کند. به خود او هم گفته شده اولیای دم رضایت خواهند داد.»

۵:۱۱ صبح که شد پرایدی جلوی در بزرگ زندان توقف کرد. حسن رحیمی مدیر کل روابط عمومی قوه قضائیه و قاضی سابق دادگاه کیفری استان تهران برای خبرنگاران چهره آشنایی بود. او هم همه را امیدوار کرد: «تا به حال شما دیده‌اید من برای مراسم به اینجا بیایم، حالا هم که آمده‌ام فقط برای جلب رضایت اولیای دم است. همه تلاشم را می‌کنم.»
Binder2 22 هميشه پاي يك مرد در ميان است خداحافظ شهلا!
درهای بزرگ و طوسی‌رنگ باز شد تا حسن رحیمی در زندان منتظر اولیای دم باشد. دقیقه‌ها می‌گذشت و حاضران امیدوار به اینکه شاید اولیای دم نیایند و شهلا فرصتی دوباره برای زندگی داشته باشد اما انگار برنامه به گونه‌ دیگری تنظیم شده بود. ساعت نزدیک ۵:۲۰ بود که قاضی اجرای احکام در زندان حاضر شد و به فاصله چند دقیقه آمبولانسی که برای حمل جسد از پزشکی قانونی فرستاده شده بود جلوی در زندان ایستاد؛ توقفی معنا‌دار. هرچند خانواده شهلا سعی می‌کردند مادرشان آمبولانس را نبیند اما این پیر‌زن چیزهای دیگری هم برای دیدن داشت؛ پایین آن تپه بلند، پشت گیت ورودی، پیکانی با آرم سازمان زندان‌ها منتظر ایستاده بود. هیچ کس نمی‌خواست باور کند که قرار است این پیکان اسکورت ماشین ناصر محمدخانی باشد اما خبری که دهان به دهان چرخید حقیقت داشت. ناصر محمدخانی وکیل دو فرزندش و مادر و برادر لاله به همراه یک راننده سوار بر پژو پرشیایی سفید‌رنگ پشت سر پیکان به سمت زندان حرکت کردند.

صدای فریاد حاضران که بلند شد همه فهمیدند لحظات سخت برای شهلا جاهد فرا رسیده است. حالا نوبت ناصر محمدخانی بود که نشان دهد هنوز عاشق این زن است؛ زنی که سال‌ها با او زندگی کرده و بعد از زندانی شدن شهلا با او تلفنی ارتباط داشت و بارها به ملاقاتش رفته بود.

شهلا جاهد بعد از دستگیری یک سال سکوت کرد و بعد از آن وقتی در اتاقی با ناصر محمدخانی دیدار کرد به قتل اعتراف کرد. شهلا بارها گفته بود ناصر به او قول داده است اگر اعتراف کند از اولیای دم رضایت می‌گیرد و حالا این ناصر بود که باید سرنوشت زنی را که از ۱۴‌سالگی عاشق او شده بود، تعیین می‌کرد.

مادر نحیف شهلا قرآن به دست جلوی پژو پرشیا را گرفت. او قرآن را روی کاپوت ماشین گذاشت و فریاد زد ناصر شهلا عاشق تو بود. ناصر او را ببخش به خاطر مادر فرزندانت. اما ناصر حتی به این زن نگاه هم نکرد. او فقط روبه‌رویش را می‌دید؛ درهای طوسی‌رنگ زندان اوین را. پیر‌زن به ناصر و خواهران شهلا و مریلا زارعی و فرشته صدر‌عرفایی به مادر لاله التماس می‌کردند. فریاد‌های ببخش، بخشش فضا را پر کرده بود. اولیای دم اما شیشه‌ها را بالا کشیده و درها را قفل کرده بودند که مبادا کسی به آنها التماس کند. سربازان با فریاد و حرکت دست‌شان مادر شهلا را کنار زدند و راه را برای ورود اولیای دم به زندان باز کردند.

ثانیه‌هایی بعد از ناصر محمدخانی و خانواده همسرش خرمشاهی داخل زندان رفت و شمارش معکوس آغاز شد: «او را می‌بخشند؟ اعدام می‌کنند؟ مهلت می‌دهند؟» همه این را می‌پرسیدند و اضطراب در چشمان‌شان موج می‌زد. خبرنگاران که اضطراب وجودشان را گرفته بود مرتب به تلفن یکی از کارکنان اجرای احکام زنگ می‌زدند.

ساعت ۵:۲۲: چه خبر؟

- هنوز خبری نیست تلاش می‌کنیم.

۵:۲۵: (صدای مویه‌های زنی در گوشی تلفن می‌پیچد) چه شد؟

- هنوز داریم صحبت می‌کنیم.

۵:۳۵: (مادر بی‌تاب شهلا فریاد می‌زند و ملتمسانه جان دخترش را می‌خواهد) رضایت دادند؟

- نه.

۵:۴۰: (پیر‌زن ضجه می‌زند: خدایا من را به جای شهلا ببر.) از شهلا بگو؟

- برای اجرای حکم آماده می‌شود.

۵:۴۶: شهلا؟

- هنوز نه، در حال انتقال به محل اجرای حکم است.

هر مرحله از اجرای حکم که می‌گذرد مادر شهلا به طرز عجیبی مویه می‌کند. حالا دیگر لازم نیست خبرنگاران به موبایل آن کارمند زنگ بزنند. فغان‌های مادر شهلا خبر از مرحله دیگری از اجرای حکم می‌دهد. حلقه‌های دعا تشکیل می‌شود تا شاید این ثانیه‌های آخر اتفاقی بیفتد؛ اتفاقی بزرگ که ناصر وعده‌اش را داده بود.

مریلا زارعی از دیدارش با خانواده لاله می‌گوید: «خیلی مصر هستند، رضایت نمی‌دهند. خدایا کمک کن.» نفسش در سینه حبس شده است و مرتب روی پاهایش می‌نشیند و بلند می‌شود: «یا فاطمه زهرا کمکم کن.» می‌گوید: «دیروز شهلا را دیدم. از او خواستم التماس کند. گفتم غرور عاشقانه‌اش را کنار بگذارد و از مادر لاله تقاضای بخشش کند. می‌گفت او قتل را مرتکب نشده است. گفتم شهلا حالا دیگر وقت این حرف‌ها نیست، التماس کن. شهلا از آنها بخواه تو را ببخشند. نمی‌دانم چرا این دختر اینقدر مغرور است. چرا نمی‌خواهد سر خم کند.» در آن سوی در بزرگ، آنجا که شهلا تنها و به دور از خانواده‌اش شب را صبح کرده است به محل اجرای حکم برده می‌شود. شهلا وارد سالن می‌شود و بهت‌زده به ناصر محمدخانی نگاه می‌کند. او منتظر است، منتظر یک جمله از ناصر؛ جمله‌ای که هرگز نشنید. او گریه می‌کند. اشک می‌ریزد. تلاش‌ها برای نجات شهلا از سوی قاضی رحیمی بی‌فایده است.

از شهلا می‌خواهند به سمت محل اجرای حکم برود و او باز هم بهت‌زده نگاه می‌کند و فقط یک سوال از وکیلش می‌پرسد: ناصر واقعاً می‌خواهد من را اعدام کند؟

خرمشاهی پاسخ می‌دهد: «شهلا، این صحنه واقعی است. حرف بزن. بگو ناگفته‌ها را.» شهلا اما فقط گریه می‌کند. رمق از پاهایش گرفته شده است. او نمی‌داند چه باید بگوید. نمی‌تواند از جایش بلند شود. نمی‌تواند حتی حرف بزند. دهانش خشک شده است و اصرارهای وکیلش برای گفتن آخرین حرف‌ها بی‌فایده است. او شوکه شده بود. حرف‌هایی که می‌شنید واقعیت داشت؛ ناصر محمدخانی عشق روزهای نوجوانی و جوانی شهلا جاهد، مردی که به خاطرش به قتل اعتراف کرد، مردی که در سال‌های زندان به گفته شهلا با او تلفنی صحبت می‌کرد و حتی به دیدارش می‌رفت حالا سکوت کرده و خواهان اجرای حکم قصاص او به وکالت از فرزندانش بود.

دو مامور دست‌های شهلا را می‌گیرند و او را به محل اجرای حکم می‌برند. او در مقابل پاهای مادر لاله به زمین می‌افتد: «تو را به روح لاله من را اعدام نکن.» اما این زن می‌گوید قصاص حق اوست و می‌خواهد بعد از هشت سال رخت سیاه را از تن به در کند؛ رختی که قرار است تا چند دقیقه دیگر به تن مادری دیگر پوشانده شود.

شهلا را از زمین بلند می‌کنند و به سمت چوبه دار می‌برند. شهلا دیگر به صورت ناصر محمدخانی، مردی که کاپ خوش‌اخلاق‌ترین فوتبالیست را در کارنامه خود دارد نگاه نمی‌کند؛ مردی که هنوز هم عکس‌هایش روی دیوارهای اتاق خواب شهلا در خانه‌اش نقش بسته است.

شهلا قدرت بالا رفتن از چهارپایه را ندارد. دو مامور او را کمک می‌کنند و طناب را به دور گردنش می‌اندازند.

شهلا فقط اشک می‌ریزد، شاید به خاطر سرنوشتش، شاید به خاطر عشقی که حالا در ثانیه‌های پایانی عمر به پوچ بودن آن پی برده است. کسی حاضر نیست چهارپایه را از زیر پای شهلا بکشد. ناصر همچنان نظاره‌گر است. علی برادر لاله که از خواهرانش هم برای اجرای حکم وکالت دارد به سمت شهلا می‌رود و صندلی را از زیر پای او می‌زند و آخرین قطره اشک از چشم این زن روی گونه‌هایش نقش می‌بندد. چند ثانیه بعد دمپایی‌های شهلا از دو پایش می‌افتد و این یعنی تمام. بیرون زندان مادر شهلا روی زمین می‌افتد و فریاد می‌زند: ناصر از تو نمی‌گذرم.

دقایقی بعد خرمشاهی وکیل شهلا از در کوچک زندان اوین بیرون می‌آید و با عجله به سمت ماشینش حرکت می‌کند. صدای فریاد‌ها او را متوقف نمی‌کند. در نهایت وقتی نامش را بارها صدا می‌زنند، می‌ایستد و می‌گوید: شهلا اعدام شد. او رفت با راز این پرونده. او تا لحظه آخر حرفی نزد شاید هم نتوانست حرفی بزند. خرمشاهی از تلاش مدیر روابط عمومی قوه قضائیه برای جلب رضایت اولیای دم تشکر می‌کند و می‌گوید: «قوه قضائیه به مردانی چون رحیمی بسیار احتیاج دارد. او واقعاً تلاش کرد و نمی‌خواست شهلا اعدام شود هرچند اجرای احکام در این خصوص به نظر من کوتاهی کرد و جلسات صلح و سازش برگزار نکرد.» بعد از آن دیگر هرچه هست فریاد است؛ فریادهایی که دیگر فایده‌ای ندارد. جسد در کاور سورمه‌ای‌رنگ پزشکی قانونی قرار می‌گیرد. محمدخانی و خانواده لاله تا زمان پراکنده شدن همه کسانی که پشت در زندان بودند از زندان خارج نمی‌شوند و حدود ساعت ۶:۳۰ جمعیت یک به یک با چشمانی اشکبار سوار ماشین‌هایشان می‌شوند و می‌روند.


__._,_.___
Recent Activity:
یاهو گروه انديشه نیک برای تبادل اندیشه و انتقال مطالب آموزنده

اجتماعی، فرهنگی، علمی و هنری از شخصی به شخصی دیگر و از نسلی به

نسل دیگر، راه اندازی شده است.


baraye didane in email be surate farsi mitavanid az yeki
az do rahe zir estefade konin:

1-Right clik>Encoding>More>Unicode (UTF-8)
2-Right clik>Encoding>More>Arabic (windows)

اگر این مطلب از طرف دوستان برای شما بازفرست شده است

می توانید در صورت تمایل در این یاهوگروه به نشانی اینترنتی

http://groups.yahoo.com/group/AndisheyeNik

وآدرس ایمیل andisheyenik@yahoogroups.com

،عضو شوید تا همه مطالب فرهنگی و اندیشه ای گروه را دریافت نمایید

لطفا در نظر داشته باشید که مطالب ارسالی از طرف صاحبان اندیشه با نگرشها

و سلیقه های گوناگون را به معنای خط مشی این یاهوگروه قلمداد نکنیم.

شاگردی دقیق، آموزگاری شریف و پرستاری مهربان برای (اندیشه) هم باشیم و بمانیم

مدیریت اندیشه نیک
MARKETPLACE

Get great advice about dogs and cats. Visit the Dog & Cat Answers Center.


Stay on top of your group activity without leaving the page you're on - Get the Yahoo! Toolbar now.


Be a homeroom hero! Help Yahoo! donate up to $350K to classrooms!

.

__,_._,___

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

CopyRight © 2006 - 2010 , GODFATHER BAND - First Iranian News Portal , All Rights Reserved