تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۳۸۹, ساعت ۱۶:۲۹
محمد نصر اصفهانی
کاربرد واژه «فتنه» و عنوان «سران فتنه» برای منتقدان حکومت، اولین بار در زمان خلافت «عثمان بن عفان بن ابو العاص بن امیه» انجام گرفت. داستان «فتنه» و عملکرد «سران فتنه»، که به زعم جناب عثمان اصحاب پیامبر(ص) همچون «عبدالله بن مسعود»، «عمار یاسر»، «ابوذر غفاری» و «علی(ع)» و بزرگانی چون «مالک اشتر» و «کمیل بن نخعی» را شامل می شد، حکایتی شنیدنی است. داستان عملکرد منتقدان حکومت عثمان و برخورد با آنان، در کتب مختلف تاریخی آمده است ولی با توجه به هنری که «ابن اعثم کوفی» در برقراری ارتباط منطقی بین حوادث این دوره از خود نشان داده است، ما در این نوشتار، آن را به نقل از کتاب «الفتوح» او آورده ایم:
۱- صحابه پیامبر(ص): در نیمه دوم خلافت عثمان، به دنبال فزونی قدرت مسلمانان و گسترش تصرفات آنان، اموال بیتالمال مسلمانان افزایش یافت. «عبد الله بن خالد» پسر عموی عثمان، پس از مدتی به دیدار عثمان آمد، او ۳۰۰۰۰۰ درهم به او بخشید. او عموی خود «حَکم بن العاص» را که پیامبر از مدینه به طائف تبعید کرده بود را به مدینه باز گرداند و ۱۰۰۰۰۰ درهم به او بخشید و بخشی از خمس آفریقا را نیز برای او مقرر کرد. عثمان بازار مدینه را هم در اختیار پسر وی حارث قرار داد و اموال بسیاری به او بخشید.
صحابه پیامبر(ص) از این اعمال ناراحت شدند و به «عبد الرحمن بن عوف» اعتراض کردند. آنان او را مسئول به قدرت رساندن عثمان میدانستند. روز بعد علی(ع) نیز عبد الرحمن را ملاقات کرد و همین اعتراض را به او کرد. عبد الرحمن خطاب به علی(ع) گفت: اگر چنین است، شمشیر برداریم و به سراغ عثمان برویم. این خبر به عثمان رسید. عثمان گفت: عبد الرحمن «منافق» است. واکنش عبد الرحمن این بود که گفت: فکر نمیکردم روزی برسد که او مرا منافق خطاب کند. به خدا دیگر با او هم سخن نخواهم شد. روزهای بعد عثمان در سخنرانی خود از اینکه عدهای از ولی امر مسلمین اطاعت نمیکنند گله کرد و اضافه کرد که از این به بعد در مصرف بیت المال دقت لازم را خواهد داشت. من نگهبان و محافظ ندارم و در دسترس همگان هستم از این به بعد هر انتقادی که دارید به خود من بگویید.
۲- عمار یاسر: یک سال گذشت و باز رویه عثمان به گذشته بر گشت. برخی از اصحاب پیامبر جلسهای تشکیل دادند و نامهای تهدید آمیز به او نوشتند که اگر دست از رویه خود برنداری تو را عزل و دیگری را جانشین تو خواهیم کرد. نامه را به عمار یاسر دادند تا به عثمان برساند. او در آستانه در خانه در حالی که عثمان با همراهان خود بیرون میآمد وی را دید و نامه اصحاب را به او داد. عثمان چند سطری از آن را خواند و خشمگین نامه را به طرفی انداخت. عمار گفت: این نامه اصحاب رسول خدا(ص) است، آن را نینداز. مطالعه کن و کمی در مورد محتوای آن تامل کن. من چون خیر خواه تو هستم، چنین میگویم. عثمان گفت: پسر سمیه، دروغ میگویی. عمار پاسخ داد: پسر سمیه هستم ولی دروغ نمیگویم. عثمان که عصبانی شده بود، گفت تا او را بزنند. در حالی که عمار در اثر ضربات، بیحال بر زمین افتاده بود عثمان نیز چندین لگد بر شکم و زیر شکم او زد. عمار یاسر غش کرد و از هوش رفت. آشنایان، او را که بیهوش بود به خانه بردند تا اینکه بالاخره نیمههای شب به هوش آمد و نمازهایی که از او قضا شده بود را به جا آورد. او از این ضربات بیماری فتق گرفت.
۳- ابوذر غفاری: شنیدن رفتار عثمان برای اصحاب پیامبر(ص) بسیار گران تمام شد. این خبر در شام به ابوذر غفاری رسید. ابوذر زبان انتقادش را نسبت به عثمان تندتر ساخت. معاویه، حاکم شام، به عثمان نامه نوشت که ابوذر با سخنانش شام را نابود کرد. حضور او در شام مصلحت نیست چون اینجا مردمی تازه مسلمان دارد و زود با فتنه همراه میشوند. عثمان در پاسخ معاویه نوشت: فورا ابوذر را بر مرکبی بد بنشان و همراه او نگهبانی خشن همراه کن تا او را شب و روز راه ببرد تا من و تو از یادش برود. معاویه ابوذر پیر و نحیف را بر شتری بدون جهاز سوار کرد و شخص بداخلاق و خشنی را مامور همراهی او کرد تا او را به سرعت به مدینه برساند. ابوذر با رانهای مجروح، گوشت ریخته و رنجور به حضور عثمان رسید.
عثمان خطاب به او گفت: ای جُندب. هیچ چشمی به دیدار تو روشن مباد! ابوذر گفت: پدرم مرا جندب و پیامبر مرا عبد الله نام نهاد. عثمان گفت: تو اظهار داشتهای که من گفتهام خدا فقیر و من ثروتمند هستم؟ ابوذر گفت: من چنین نگفتهام ولی از پیامبر(ص) شنیدم که فرمود: هنگامی که پسران ابوالعاص سی نفر شوند، مال خدا را ابزار قدرتطلبی خود میکنند، سپس خداوند مردم را از دست آنان خلاص خواهد کرد. عثمان از حاضران پرسید: شما از رسول خدا(ص) چنین سخنی شنیدهاید. گفتند: خیر نشنیدهایم. عثمان گفت: به رسول خدا دروغ میبندی؟ ابوذر رو به حاضران کرد و گفت: نظر شما هم چنین است که من به رسول خدا دروغ بستهام. آنان گفتند: نمیدانیم. عثمان گفت: علی(ع) را بخوانید. علی(ع) حاضر شد و ایشان نیز فرمود: من هم نشنیدهام ولی ابوذر دروغ نمیگوید. چون رسول خدا(ص) فرمود: آسمان بر راستگوتر از ابوذر سایه نیفکنده است. حاضران نیز گفتند: پس ابوذر راستگو است. عثمان رو به ابوذر کرده و گفت: دروغ میگویی، تو میخواهی فتنه ایجاد کنی. تو علاقه داری که بین مافتنه به وجود آوری. ابوذر گفت: تو اگر به سیره ابوبکر و عمر رفتار کنی، کسی در مورد تو چیز بدی نخواهد گفت. عثمان گفت: تو را با این سخنان چه کار؟ ابوذر گفت: من گناهی غیر از امر به معروف و نهی از منکر ندارم. عثمان خشمگین شد و گفت: بگویید با این پیر دروغگویِ فتنهانگیز که میان مسلمانان اختلاف میاندازد چه کنم.
علی(ع) خطاب به عثمان فرمود: او را اذیت نکن. اگر دروغ بگوید دروغگو است و گناه کرده است و اگر راست بگوید معلوم خواهد شد که چه اتفاقی خواهد افتاد.
عثمان پاسخ علی(ع) را نداد و رو به ابوذر کرد و گفت: برخیز و از شهر ما بیرون رو. ابوذر گفت: به شام برگردم؟ گفت: نه. به عراق بروم؟ گفت: نه، عراق خود مرکز فساد و فتنه است. گفت: پس کجا بروم؟ پرسید: از کجا بیشتر بدت میآید؟ گفت: ربذه. عثمان گفت: به همانجا برو و از آنجا هم خارج نشو. او مروان حکم را مامور کرد و گفت: ابوذر را بر شتری سوار و راهی ربذه کن. نگذار هیچ کس او را بدرقه کند. جماعتی از اصحاب رسول خدا(ص) چون علی(ع)،حسن(ع) حسین(ع) عبد الله بن عباس و عمار یاسر و مقداد بن اسود او را بدرقه کردند. آنها ابوذر را دلداری دادند و به صبر توصیه کردند. «مروان حکم» بدرقه کنندگان را توبیخ داد. علی(ع) در پاسخ وی فرمود: دور شو، تو که هستی که به ما اعتراض میکنی. ابوذر رفت و مروان جریان بدرقه را به عثمان گزارش کرد. عثمان از علی(ع) گلایه کرد. علی(ع) برخاست و از مجلس او بیرون رفت.
ابوذر غفاری آنقدر در ربذه ماند تا در همانجا مُرد. او در حال احتضار به همسرش گفت: رسول خدا(ص) فرمودند: که تو در غربت خواهی مُرد. نیکمردانی از راه میرسند و تو را دفن میکنند. همسر ابوذر بر سر راه نشست. بزرگانی از زیارت خانه خدا بر میگشتند. آنان با همسر ابوذر روبرو شدند و از مرگ او اطلاع پیدا کردند و بر او گریستند. آنان برای مشارکت در این افتخار، هر یک تکه پارچهای دادند و از آن برای او کفنی ساختند و وی را دفن کردند. پس از دفن او «مالک اشتر» سخنرانی کرد و در ضمن آن گفت: او یار رسول خدا(ص) بود. در اسلام ثابت قدم بود و به آنچه خلاف سنت بود اعتراض میکرد. او را به جرم حقگویی آزردند. حقیر شمردند و تبعید نمودند تا در غربت وفات کرد… بار خدایا، آنکس که او را از حرم رسول خدا(ص) اخراج کرد و تحقیرش نمود به سزای اعمالش برسان.
۴- باز عمار یاسر: هنگامی که خبر وفات ابوذر به عثمان داده شد، او گفت: خدا ابوذر را بیامرزد. عمار یاسر که در مجلس حاضر بود گفت: خدا ابوذر را بیامرزد. من این را از صمیم قلب میگویم. عثمان خشمگین شد و گفت: ای ناکس. تو فکر میکنی من از اخراج کردن ابوذر پشیمانم؟ عمار گفت: نه والله من چنین فکری نکردهام. عثمان به اطرافیان گفت: بزنید پشت گردن او و او را همانجا که ابوذر بود بفرستید. تا من زندهام او حق ندارد پای خود را به شهر مدینه بگذارد.
نزدیکان عمار نزد علی(ع) آمده و خواستند که او واسطه شود و به علی(ع) گفتند: عثمان یکبار او را آنچنان کتک زد و ما دم بر نیاوردیم. اینبار اگر بخواهد اقدامی کند کاری میکنیم که او پشیمان شود و خود ما نیز شرمنده شویم. چاره کار به دست توست. نزد عثمان برو و بگو: دست از عمار بردارد. علی(ع) آنان را دلداری داد و فرمود عجله نکنید تا من با عثمان مذاکره کنم.
علی(ع) نزد عثمان آمد و در ضمن سخنان خود گفت: زود تصمیم میگیری و به نصیحت دوستانت توجه نمیکنی. آن از ابوذر و اینک شنیده ام که قصد داری عمار یاسر را از شهر مدینه تبعید کنی. از خدا بترس و با صحابه پیامبر(ص) اینگونه رفتار نکن. عثمان که این سخنان علی(ع) را شنید خوشش نیامد و به او برگشته گفت: اول باید تو را از شهر بیرون کنم که همه چیز زیر سر توست. علی(ع) پاسخ داد: تو که هستی که بخواهی مرا از شهر بیرون کنی. میتوانی امتحان کنی… آنگاه برای اینکه او را نرم کرده باشد، گفت: گاه چنان عمل میکنی که از راه شریعت بیرون است و طبیعی است که اعتراض مردم بلند میشود. این برخورد با معترضان از شیوه بزرگان دور است. علی(ع) از جلسه بیرون آمد و به عمار یاسر فرمود: در خانه باش و بیرون نیا. قبیله عمار از علی(ع) تشکر کرده و گفتند: ما همه دوستدار تو هستیم. اگر تو کمک کنی از عثمان هرگز ضرری به ما نخواهد رسید.
این گفتگو به عثمان منتقل شد و او هر جا مینشست از علی(ع) گله میکرد. برخی از اصحاب این گلایه را به علی(ع) منتقل کردند. او پاسخ داد: به خدا قسم تا توانستهام به او اعتراض نکردهام. تنها آنجا که ضرورت داشت جز حق و خیر و صلاح او و مسلمانان را در نظر نداشتهام.
۵- مالک اشتر: بعد از شرابخواری علنی «ولید بن عقبه» و خواندن نماز چهار رکعتی در صبح، آن هم در حال مستی و شکایت مردم کوفه، از بیعدالتی او، عثمان «سعید بن عاص» را به جای او بر حاکمیت کوفه منصوب کرد. او به سعید سفارش کرد عدل و انصاف را رعایت کند و با مردم کوفه خوشرفتار باشد. سعید جوانی کم تجربه بود و علیرغم قول و قرار خود، به بد رفتاری با مردم پرداخت.
روزی سعید با جمعی از بزرگان کوفه در مسجد کوفه نشسته بودند و از زمین و محصولات زمین عراق سخن میگفتند. یکی از نظامیان سعید گفت: عراق بوستان قریش است هر چه را بخواهند بر میدارند و هر چه بخواهند را برای دیگران میگذارند. مالک اشتر گفت: متکبر و فزون طلب نباش. به تو مربوط نیست که بوستانی را به خود اختصاص دهی. جدال لفظی بالا گرفت. مالک اشتر کمربند آن نظامی را گرفت و به برادران خود گفت این فاسق را بکشید تا عبرت دیگر گناهکاران باشد. نزدیکان مالک اشتر وی را کتک زدند و از مسجد بیرون انداختند. دو گروه از مسجد بیرون رفتند. سعید بن عاص به عثمان نامه نوشت و در ضمن بیان حوادث به او نوشت: تا مالک اشتر در کوفه حضور دارد هیچ کاری نمیتوان کرد…در اصلاح این شر و فساد و فرو نشاندن این فتنه که اشتر ایجاد کرده است هر چه مصلحت میبینی، انجام دهم؟
عثمان نامهای به سعید نوشت و گفت مالک را از شهر تبعید کند و نامه دیگری برای مالک اشتر نوشت. او در نامه به مالک اشتر گفت: به من خبر رسیده است که تو ریشه فتنه هستی و میخواهی کوفه را به شر و فساد بکشی و آتش فتنه را روشن کنی… از این ساعت مصلحت آن است که در کوفه نباشی و به سوی شام بروی. تو در کوفه فتنه بر میانگیزی و اذهان مردم را بر من مشوش و تباه میسازی.
مالک با برخی از مشاهیر و دوستان خویش راهی شام شدند. معاویه در شام مالک و یکی از یاران او را به زندان انداخت ولی با مذاکراتی که یاران وی از جمله «صعصعه بن صوحان» با معاویه کردند او آنها را از زندان آزاد ساخت. معاویه به آنان توصیه کرد با رهبران خویش مخالفت نکنند. ولی آنان پاسخ دادند ما مخلوق را با معصیت خالق فرمان نبریم. با این حال معاویه همواره آنان را تحت نظر داشت.
در سال ۳۴ هجری عثمان استانداران خود را در یک نشست اضطراری گرد هم جمع آورد و از آنان خواست برای خاموش ساختن فتنه و آشوب چاره اندیشی کنند. دیدگاه استاندار شام، «معاویه بن ابی سفیان»، این بود که هر کس منطقه خود را به بهترین نحو حفظ کند و امام نیز امور مدینه را زیر نظر داشته باشد. نظر استاندار مصر «عبد الله بن سعد بن ابی سرح» این بود که امام باید سران فتنه را هر چه زودتر به قتل برساند تا آتش فتنه خاموش شود. پیشنهاد استاندار بصره، «عبد الله بن عامر» این بود که امام باید مردم را به جهاد با دشمن در مرزها بفرستد تا آنان به دشمن مشغول باشند و فرصتی برای فتنهگری نداشته باشند. در جمع بندی نهایی عثمان گفت: به مناطق خود باز گردید. با مردم خوشرفتاری کنید. سلوکی عادلانه در پیش گیرید و با احتیاط کامل مردم را به سوی دشمن در مرزها بفرستید. در این صورت از هر که حرکتی ناملایم سرزد فوراً حقوق او را از بیتالمال قطع کنید.
آنان پراکنده شدند ولی دیگر برای این برنامه ها فرصتی نبود. روز به روز اعتراض معترضان افزون شد. تهدید، تطمیع، زندان، شکنجه و تبعید، معترضان را خاموش نکرد. اصحاب پیامبر(ص)، بزرگان کوفه، بصره و مصر به بیکفایتی عثمان رای دادند و یکصدا خواهان کنارگیری او از حکومت شدند. اما عثمان تا آخرین لحظات عمرش بر این باور اصرار داشت که مردم حق نظارت بر عملکرد حاکمان و چگونگی عزل و نصب او و مخارج بیتالمال را ندارند و او لباسی که خدا بر تن او کرده است را به درخواست مردم از تن خارج نخواهد کرد. اینگونه بود که طومار حکومت و حیات او به یکباره برچیده شد و مردم حکومت را به منتخب واقعی خود امیر المومنین علی بن ابی طالب(ع) واگذار کردند.
*وبسایت کلمه
علی آزادمرد معنوی است، چون مردم را ذلیل نمیکند
ایجاد شده در: 10/28/2010 - 13:50
امام (ع) به مردم فرمود: چرا خودتان را در مقابل من که خلیفه اتان هستم خوار و ذلیل میکنید؟
ندای سبز آزادی: : پس از انتشار مطلبی در سایت کلمه با عنوان «این رفتار، فتنه برای حاکم و ذلت برای مومن است» واکنشهای گستردهای در محافل عمومی، مطبوعات و سایتها به این مطلب طرح شد؛ از کسانی که از اینهمه تفاوت بین مرام امام علی (ع) و رفتار مدعیان امروزین حیرت کردند، تا دیگرانی که برای توجیه تناقض موجود بین گفتار امام با رفتار مدعیان، به هر توجیهی دستاویز شدند و حتی از افترا بستن و تفسیر به رای فرمایشات امام علیهالسلام هم ابایی نکردند.
اکنون به نظر میرسد بهترین پاسخ برای این مدعیان و توجیهگران، گفتاری از شهید مطهری باشد که بیش از چهل سال پیش بیان شده است، اما هنوز درد و دغدغه و آرمان نهفته در آن، غریب است و دستنیافتنی به نظر میرسد. این سخنرانی در ۴ مهر ۱۳۴۸ شمسی مطابق ۱۳ رجب ۱۳۸۹ قمری در حسینیه ارشاد ایراد شده و متن آن در اولین گفتار از کتاب «گفتارهای معنوی» منتشر شده است.
این سخنان شهید مطهری، به خوبی تفاوت نگاه ایشان و همه پیروان اسلام ناب محمدی را با اسلام متحجران نشان میدهد. ایشان در این متن، به خوبی تشریح میکند که اسلام به آزادی به عنوان یک مفهوم مقدس مینگرد و در عین حال تصریح میکند که آزادمردی و آزادگی، جوهر واقعی توحید و نفی بندگی غیر خداست و تنها به معنای آزادگی در برابر سلطان و خلیفه نیست. از نگاه ایشان، یکی از اهداف اساسی اسلام هم جا انداختن همین برده و بندهی غیر خدا نبودن است و نه پوستین وارونهای که برخی به نام اسلام دوختهاند.
عجیب است که برخی توجیهگران پیشگو، گفتهاند که اگر مردم به امام (ع) میگفتند استقبال به خاطر آن است که تو ولی خدایی، ایشان مردم را نهی نمیکرد؛ حال آنکه مرحوم مطهری تاکید میکند امام علی دقیقا به خاطر اینکه مرد خدا بود و بنده نمونه خدا و آزادمرد واقعی بود، مردم را از خوار شدن نهی میکرد.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشهایی از این گفتار است که بدون دخل و تصرف، به همه علاقهمندان و پیروان واقعی راه و روش سبز اهل بیت پیامبر (ص) تقدیم میشود:
یکی از اقسام آزادی، آزادی اجتماعی است که انسان از ناحیه افراد دیگر آزاد باشد. یکی از گرفتاری های زندگی بشر در طول تاریخ همین بوده است که افرادی نیرومند و قدرتمند از قدرت خودشان سوء استفاده کرده و افراد دیگری را در خدمت خودشان گرفتهاند، آنها را به منزله برده خودشان قرار داده اند و میوه وجود آنان را که باید متعلق به خودشان باشد، به نفع خود چیدهاند.
می دانید کلمه استثمار یعنی چه؟ یعنی چیدن میوه دیگری. هر کسی وجودش مثل یک درخت پر میوه است. میوه درخت وجود هر کسی یعنی محصول کار و فکرش، محصول فعالیتش، محصول ارزشش، باید مال خودش باشد. وقتی که افرادی کاری میکنند که محصول درخت وجود دیگران را به خودشان تعلق میدهند و میوههای وجود آنها را میچینند، میگویند این فرد، فرد دیگر را استثمار کرده است.
یکی از گرفتاری های بشر در طول تاریخش همین بوده است که فردی، فرد دیگر را قومی، قوم دیگر را استثمار میکرده، به بردگی خود میکشیده است، یا حداقل برای اینکه میدان برای خودش باز باشد میدان را از او میگرفته است، او را استثمار نمیکرده، ولی میدان را از او میگرفته است. مثلا فرض کنید زمینی بوده است متعلق به دو نفر، هر دو از زمین استفاده میکردهاند، آنکه قوی تر و نیرومندتر بوده برای اینکه میدان خودش وسیع تر باشد، زمین دیگری را از او میگرفته و او را از زمین بیرون میکرده است، و یا او را هم با زمین در خدمت خود میگرفته که این، اسارت و بردگی نام دارد.
در نص قرآن مجید، یکی از هدفهائی که انبیاء داشته اند این بوده است که به بشر آزادی اجتماعی بدهند یعنی افراد را از اسارت و بندگی و بردگی یکدیگر نجات بدهند. قرآن کتاب عجیبی است! بعضی از معانی و مفاهیم است که در یک عصر به اصطلاح گل میکند، زنده میشود، اوج میگیرد، ولی در عصرهای دیگر اگر نگاه کنید، آنقدر اوج نداشته است. در بعضی از عصرها میبینیم که برخی از کلمات به حق اوج میگیرد، وقتی به قرآن مراجعه میکنیم، میبینیم چقدر در قرآن این کلمه اوج دارد، و این عجیب است.
یکی از حماسه های قرآنی، همین موضوع آزادی اجتماعی است. من خیال نمیکنم که شما بتوانید جملهای زنده تر و موج دارتر از جملهای که در این مورد در قرآن هست پیدا کنید، شما در هیچ زمانی پیدا نخواهید کرد، نه در قرن هجدهم، نه در قرن نوزدهم و نه در قرن بیستم، در این قرنهایی که شعار فلاسفه بشر آزادی بوده است، و آزادی بیش از اندازه زبانزد مردم بوده و شعار واقع شده است. شما جملهای پیدا کنید زنده تر و موجدارتر از این جملهای که قرآن دارد : «قل یا اهل الکتاب تعالوا الی کلمة سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله»(سوره آل عمران، آیه. ۶۴).
ای پیغمبر! به این کسانی که مدعی پیروی از یک کتاب آسمانی گذشته هستند، به این یهودیها، به این مسیحیها، به این زرتشتیها و حتی شاید به این صائبیها که در قرآن اسمشان آمده است و به همه ملتهائی که پیرو یک کتاب قدیم آسمانی هستند اینطور بگو: بیائید همه ما جمع شویم دور یک کلمه، زیر یک پرچم. آن پرچم چیست؟ دو جمله بیشتر ندارد، یک جملهاش این است : «الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا». در مقام پرستش، جز خدای یگانه چیزی را پرستش نکنیم، نه مسیح را بپرستیم، نه غیر مسیح را و نه اهرمن را پرستش کنیم، جز خدا هیچ موجودی را پرستش نکنیم.
جمله دوم : «و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله». اینکه هیچکدام از ما دیگری را بنده و برده خودش نداند و هیچکس هم یک نفر دیگر را ار باب و آقای خودش نداند. یعنی نظام آقائی و نوکری ملغی. نظام استثمار، مستثمر و مستثمر ملغی. نظام لامساوات ملغی. هیچکس حق استثمار و استعباد دیگری را نداشته باشد.
تنها این آیه نیست، آیاتی که در قرآن در این زمینه هست زیاد است. چون می خواهم عرایضم را بطور فشرده عرض کنم بعضی هایش را میگویم. قرآن از زبان موسی (ع) نقل میکند: که وقتی با فرعون مباحثه میکرد، و فرعون به او گفت : «الم نربک فینا ولیدا و لبثت فینا من عمرک سنین و فعلت فعلتک التی فعلت و انت من الکافرین»(سوره شعراء، آیات ۱۸ و. ۱۹)، موسی به او گفت : «و تلک نعمه تمنها علی ان عبدت بنیاسرائیل»(سوره شعراء آیه. ۲۲). فرعون به موسی گفت : تو همان کسی هستی که در خانه ما بزرگ شدی، سر سفره ما بزرگ شدی. تو همان کسی هستی که وقتی بزرگ شدی آن جنایت را انجام دادی (به تعبیر فرعون) آن آدم را کشتی. میخواست منت بر سرش بگذارد که در خانه ما بزرگ شدهای، سر سفره ما بزرگ شدهای. موسی به او گفت : این هم شد حرف؟! من در خانه تو بزرگ شدم، حالا که در خانه تو بزرگ شدهام در مقابل اینکه تو قوم من را برده و بنده خودت قرار دادهای سکوت کنم؟ من آمدهام که این بردگان را نجات بدهم.
مرحوم آیةالله نائینی در کتاب تنزیه الامة میگوید : همه میدانند که قوم موسی، اولاد یعقوب هرگز فرعون را مثل قبطیها پرستش نکردند، ولی در عین حال چون فرعون آنها را مانند برده خودش استخدام کرده بود قرآن این را با کلمه " تعبید " از زبان موسی نقل میکند.
یکی از مقاصد انبیأ بطور کلی و بطور قطع این است که آزادی اجتماعی را تأمین کنند و با انواع بندگیها و بردگیها اجتماعی و سلب آزادیهایی که در اجتماع هست مبارزه کنند. دنیای امروز هم آزادی اجتماعی را یکی از مقدسات خودش میشمارد. اگر مقدمه اعلامیه جهانی حقوق بشر را خوانده باشید این را میفهمید. در آنجا میگوید علت العلل تمام جنگها، خونریزیها و بدبختیها که در دنیا وجود دارد این است که افراد بشر به آزادی دیگران احترام نمیگذارند. آیا منطق انبیاء تا اینجا با این منطق موافق است؟
آیا آزادی مقدس است؟ بله مقدس است و بسیار هم مقدس است. پیغمبر اکرم جملهای دارد که میگویند متواتر هم هست، فرمود : «اذا بلغ بنوابی العاص ثلاثین اتخذوا عبادالله خولا و مال الله دولا و دین الله دخلا» (مجمع البحرین طریحی). پیغمبر اکرم همیشه از امویها بیم داشت و از آینده آنها بر امت نگران بود. فرمود : اولاد ابی العاص اگر به سی نفر برسند بندگان خدا را بنده خود و مال خدا را مال خود حساب میکنند و در دین خدا هم آنچه بخواهند بدعت ایجاد میکنند. پس این مطلب هم درست که آزادی اجتماعی مقدس است.
اما نوع دیگر آزادی، آزادی معنوی است. تفاوتی که میان مکتب انبیاء و مکتبهای بشری هست در این است که پیغمبران آمدهاند تا علاوه بر آزادی اجتماعی به بشر آزادی معنوی بدهند، و آزای معنوی است که بیشتر از هر چیز دیگر ارزش دارد. تنها آزادی اجتماعی مقدس نیست بلکه آزادی معنوی هم مقدس است و آزادی اجتماعی بدون آزادی، معنوی میسر و عملی نیست و اینست درد امروز جامعه بشری که بشر امروز میخواهد آزادی اجتماعی را تأمین کند ولی به دنبال آزادی معنوی نمیرود، یعنی نمیتواند، قدرتش را ندارد، چون آزادی معنوی را جز از طریق نبوت، انبیاء، دین، ایمان و کتابهای آسمانی نمیتوان تأمین کرد. حال ببینیم آزادی معنوی یعنی چه؟
انسان یک موجود مرکب و دارای قوا و غرائز گوناگونی است، در وجود انسان هزاران قوه نیرومند هست، انسان شهوت دارد، غضب دارد، حرص و طمع دارد، جاه طلبی و افزون طلبی دارد. در مقابل، عقل دارد، فطرت دارد، وجدان اخلاقی دارد. انسان از نظر معنا، از نظر باطن و از نظر روح خودش ممکن است یک آدم آزاد باشد و ممکن هم هست یک آدم برده و بنده باشد، یعنی ممکن است انسان بنده حرص خودش باشد، اسیر شهوت خودش باشد، اسیر خشم خودش باشد، اسیر افزون طلبی خودش باشد و ممکن است از همه اینها آزاد باشد. گفت :
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
ممکن است انسانی باشد که همانطور که از نظر اجتماعی آزاد مرد است، زیر بار ذلت نمی رود، زیر بار بردگی نمیرود و آزادی خودش را در اجتماع حفظ میکند، از نظر اخلاق و معنویت هم آزادی خود را حفظ کرده باشد، یعنی وجدان و عقل خودش را آزاد نگه داشته باشد. این آزادی همان است که در زبان دین " تزکیه نفس " و " تقوی " گفته میشود.
آیا ممکن است بشر آزادی اجتماعی داشته باشد ولی آزادی معنوی نداشته باشد؟ یعنی بشر اسیر شهوت و خشم و حرص و آز خودش باشد ولی در عین حال آزادی را محترم بشمارد؟ امروز عملا میگویند بله، عملا میخواهند بشر برده حرص و آز و شهوت و خشم خودش باشد، اسیر نفس اماره خودش باشد و در عین حال چنین بشری که اسیر خودش است، آزادی را محترم بشمارد. این یکی از نمونه های کوسه و ریش پهن است. یکی از تضادهای اجتماع امروز بشر همین است. به قول منطقیین یک سیر و تقسیمی میکنیم :
بشر دوران قدیم، آزادی را محترم نمی شمرد، آزادی را پایمال میکرد. بسیار خوب، چرا پایمال میکرد؟ آیا چون نادان بود آزادی دیگران را سلب میکرد و همین که بشر دانا شد دیگر کافی است که آزادی دیگران را محترم بشمارد؟ مثلا در بیماری ها اینطور است، بشر قدیم جاهل و نادان بود، چون نادان بود وقتی با بیماری ها رو به رو میشد، از داروی مخصوصی که تعیین کرده بود، هیچ نتیجه نمیگرفت ولی امروز که دانا شده کافی است که آن طرز معالجه را دور بریزد و معالجه جدید را جای آن بیاورد. مامیخواهیم ببینیم آیا بشر قدیم که آزادی دیگران را سلب میکرد از این جهت بود بود که نمیدانست؟ از روی نادانی، آزادی را سلب میکرد، خیر، نادانی و دانش در او تأثیری نداشت، از روی دانش سلب میکرد، به خاطر اینکه سود خودش را تشخیص میداد.
آیا بشر قدیم که آزادی و حقوق دیگران را محترم نمی شمرد از این جهت بود که قوانینش اینطور وضع شده بود؟ که تا قانون را عوض کردیم، دیگر تمام بشود؟ مانند قوانین قراردادی که بشر میگذارد مثلا در آمریکا بگویند قانون بردگی ملغی، همینکه گفتند قانون بردگی ملغی، دیگر واقعا بردگی ملغی شد؟ یا شکل و فرمش عوض شد، محتوی همان محتوی است. آیا علت اینکه بشر قدیم آزادی و حقوق را محترم نمیشمرد طرز تفکر فلسفیاش بود؟ هیچکدام از اینها نبود. فقط یک چیز و آن منفعت طلبی بود.
بشر قدیم به حکم طبیعت فردی خودش منفعت طلب بود، سود طلب بود، از هر وسیله ای میخواست به نفع خودش استفاده کند. یکی از وسائل، افراد بشر بودند، همانطوری که از چوب و سنگ و آهن و گوسفند و گاو و اسب و قاطر میخواست به نفع خودش استفاده کند از انسان هم میخواست استفاده بکند، آن وقتی که درختی را میکاشت یا میبرید، چیزی که دربارهاش فکر نمیکرد خود آن درخت بود. فقط درباره خودش فکر میکرد. گوسفند را اگر چاق میکرد و آنوقتی که سرش را میبرید چه منظوری داشت؟ جز منافع خودش چیزی را در نظر نمیگرفت. همینطور افراد دیگر را اگر برده میگرفت و بنده خودش میکرد، اگر حقوقشان را سلب میکرد بخاطر منفعت طلبی خودش بود.
پس آن علتی که در دوران گذشته بشر را وادار میکرد به سلب آزادی اجتماعی و پایمال کردن حقوق اجتماعی دیگران، حس منفعت طلبی او بوده است و بس. خوب حس منفعت طلبی بشر امروز چطور؟ هست یا نیست؟ بله هست، آنکه فرقی نکرده است. دهان بشر امروز برای بلعیدن، اگر بیشتر از دهان بشر دیروز باز نباشد کمتر باز نیست. نه علم توانسته است جلوی آز را بگیرد نه تغییر قوانین. تنها کاری که کرده این است که شکل و فرم قضیه، را عوض نموده است، محتوی همان محتواست، یک روپوش، یک زورق روی آن میگذارد. بشر قدیم یک موجود صریح بود هنوز به حد نفاق و دورویی نرسیده بود.
فرعون مردم را استعباد میکرد، رسما هم میگفت: «و قومهما لنا عابدون»(سوره مؤمنون، آیه. ۴۷) موسی چه می گویی؟ اینها بندگان ما هستند، بردگان ما هستند. دیگر یک روپوش روی استثمار و استعباد خودش نمیگذاشت. اما بشر امروز به نام جهان آزاد و دفاع از صلح و آزادی تمام سلب آزادیها، سلب حقوقها، بندگیها و بردگیها را دارد. چرا؟ چون آزادی معنوی ندارد چون در ناحیه روح خودش آزاد نیست، چون تقوی ندارد.
علی (ع) جمله ای دارد که مانند همه جملههای ایشان با ارزش است. راجع به تقوی است که به نظر بعضی ها دیگر خیلی کهنه شده است! میفرماید : «ان تقوی الله مفتاح سداد و ذخیرش معاد و عشق من» «کل ملکة و دجاش من کل هلکة» (نهج البلاغه فیض الاسلام، خطبه ۲۲۱، ص. ۷۳۳) تقوای الهی کلید هر راه راستی است. بدون تقوی، انسان به راه راست نمیرود راه خود را کج میکند. بدون تقوی انسان اندوختهای برای آخرت ندارد. بدون تقوی بشر آزادی ندارد. و عتق من کل ملکة تقواست که بشر را از هر رقیقی آزاد میکند، بشر باید در ناحیه وجود خودش، در ناحیه روح خودش آزاد بشود تا بتواند به دیگران آزادی بدهد. لهذا آزادمرد واقعی جهان کیست؟ علیبن ابیطالب یا افرادی که طراز علیبن ابیطالب و یا تربیت شده دبستان او باشند چون اینها افرادی هستند که در درجه اول از اسارت نفس خودشان نجات پیدا کردهاند. علی (ع) میفرماید : « أقنع من نفسی بان یقال امیرالمؤمنین (نامه ۴۵، ص. ۹۷۱) – و کیف اظلم احدا لنفس یسرع الی البلی قفولها و یطول فی الثری حلولها» (خطبه ۲۱۵، ص. ۷۱۳).
آن کس میتواند واقعا آزاد و آزادیبخش باشد که همیشه مانند علی است، و یا لااقل پیرو اوست، از نفس خودش حساب بکشد، از روح خودش حساب بکشد. تنها در محراب عبادت دست به محاسن شریفش بگیرد و بگوید : «(یا دنیا) غری غیری» (حکمت ۷۴، ص. ۱۱۱۹)، ای زرد و سفید دنیا، ای طلا ونقره دنیا برو غیر علی را فریب بده، من تو را سه طلاقه کردهام. آن کسی واقعا و نه از روی نفاق و دو رویی برای حقوق و آزادی مردم احترام قائل است که در دلش، در ضمیرش، در وجدانش یک ندای آسمانی است و او را دعوت میکند.
آن وقت شما می بینید که یک همچون کسی که آن تقوا را دارد، آن معنویت را دارد، آن خدا ترسی را دارد، وقتی که حاکم بر مردم میشود و مردم محکوم او هستند، چیزی را که احساس نمیکند همین حاکم و محکومی است. مردم روی سوابق ذهنی خودشان میخواهند از او حریم بگیرند. میگوید حریم نگیرید، با من باشید.
وقتی که برای جنگ صفین می رفت یا از آن بر میگشت به شهر انبار که الان یکی از شهرهای عراق است و از شهرهای قدیم ایران بوده است رسید. ایرانیان آنجا بودند، عدهای از کدخداها، دهدارها، بزرگان به استقبال خلیفه آمده بودند. به خیال خودشان علی (ع) را جانشین سلاطین ساسانی میدانستند. وقتی که به ایشان رسیدند، در جلوی مرکب امام شروع کردند به دویدن. علی (ع) صدایشان کرد، فرمود: چرا این کار را میکنید؟ گفتند: آقا! این یک احترامی است که ما به بزرگان خودمان، به سلاطین خودمان میگذاریم.
امام (ع) فرمود: نه این کار را نکنید! این کار شما را پست و ذلیل میکند، شما را خوار میکند، چرا خودتان را در مقابل من که خلیفه اتان هستم خوار و ذلیل میکنید؟ من هم مانند یکی از شما هستم. تازه، شما با این کارتان به من خوبی نکردید، بلکه بدی کردید، با این کارتان ممکن است یک وقت خدای ناکرده غروری در من پیدا شود و واقعا خودم را برتر از شما حساب کنم.
این را می گویند یک آزاد مرد، کسی که آزادی معنوی دارد، کسی که ندای قرآن را پذیرفته است : الانعبد الاالله. جز خدا هیچ چیزی را، هیچ کسی را، هیچ قدرتی را، هیچ نیرویی را پرستش نکنیم، نه انسانی را، نه سنگی را، نه حجری را، نه مردی را، نه آسمان را، نه زمین را، نه هوای نفس را، نه خشم را، نه شهوت را، نه حرص و آزا را و نه جناه طلبی را، فقط خدا را بپرستیم. آن وقت او میتواند آزادی معنوی بدهد.
خطابهایی دارد مولا علی (ع) که من قسمتی از آن را برایتان میخوانم، ببینید واقعا کسی که آزاد مرد معنوی است چه روحی دارد! شما میتوانید یک چنین روحی در دنیا پیدا کنید؟ اگر پیدا کردید به من نشان بدهید. خطبه خیلی مفصل است، راجع به حقوق والی بر مردم و حقوق مردم بر والی است. مسائلی دارد که حضرت بحث میکند بعد در ذیل آن جملاتی دارد.
ببینید، اینها را که میگوید؟ خود والی و حاکم است که به مردم میگوید. در دنیای ما حداکثر این است که دیگران به مردم میگویند با حاکمهای خودتان اینطور نباشید، آزاد مرد باشید. علی (ع) میگوید با من که حاکم هستم اینگونه نباشید، آزادمرد باشید.
«لا تکلمونی بما تکلم به الجبابره» مبادا آن اصطلاحاتی را که در مقابل جباران به کار میبرید که خودتان را کوچک میکنید، ذلیل میکنید، خاک پا میکنید و او را بالا میبرید، به عرش میرسانید، برای من به کار ببرید.
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند
مبادا با من اینگونه حرف بزنید، ابدا. با من همانطور که با دیگران حرف میزنید، صحبت کنید.
«و لا تتحفظوا منی بما یتحفظ به عند اهل البادره» و اگر دیدید احیانا من عصبانی و ناراحت شدم، حرف تندی زدم، خودتان را نبازید، مردانه انتقاد خودتان را به من بگویید، از من حریم نگیرید.
«و لا تخالطونی بالمصانعة» با باری به هر جهت، هر چه شما بفرمائید صحیح است، هر کاری که شما میکنید درست است (این را میگویند مصانعه و سازش) با من رفتار نکنید، هرگز با من به شکل سازشکارها معاشرت نکنید.
«و لا تظنوا بی استثقالا فی حق قیل لی و لا التماس اعظام لنفسی». گمان نکنید که اگر حقی را در مقابل من بگویید، یعنی اگر علیه من کلمهای بگویید که حق است بر من سنگین خواهد آمد، به حق از من انتقاد کنید، ابدا بر من سنگین و دشوار نخواهد بود، با کمال خوشرویی از شما میپذیریم.
«و لا التماس اعظام لنفسی» ای کسانی که من حاکم وخلیفه تان هستم و شما رعیت من هستید، خیال نکنید که من از شما این خواهش را دارم که از من تمجید و تعظیم کنید، از من تملق بگویید، مرا ستایش کنید، ابدا. بعد یک قاعده کلی را ذکر میکند :
«فانه من استثقل الحق ان یقال له اوالعدل ان یعرض علیه کان العمل بهما اثقل علیه». یعنی آن آدمی که وقتی حق را به او می گویی دشوارش میآید و ناراحت میشود که چرا حق را گفتی، عمل کردن حق برای او سختتر است.
منبع: کلمه
--
عضویت در گروه
برای مشترک شدن در این گروه از آدرس ایمیل خود به این آدرس ایمیل بفرستید
Jonbeshsabziran+subscribe@googlegroups.com
پس از آن برای تأیید اشتراک ایمیلی از طرف گروه
دریافت می کنید که باید بر روی لینکی که در آن ایمیل هست کلیک کنید
لغو عضویت در گروه
برای خارج کردن ایمیل خود از گروه از آدرس خود به آدرس زیر ایمیل بزنید
Jonbeshsabziran+unsubscribe@googlegroups.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر