در صفحهي 815 «دارا» زخمي شده و در حال مرگ است. اسكندر كه ميخواهد به او دلداري و اميد بدهد، ميگويد: «ز هند و ز رومت پزشك آورم». لابد در آن روزگار يك پزشك حاذق و متخصص در ايران به اين بزرگي وجود نداشته، آن هم به اين دليل منطقي كه هنوز «دانشگاه آزاد» داير نشده بود. شايد هم پزشكان ايراني در آن زمان هم، مثل زمان ما، نسبت به دفترچهي بيمه كم لطف بودند. در هر حال، تقصير از بنده نيست، نظام پزشكي داند و فردوسي و اسكندر و دارا! دارا خبردار شده است كه اسكندر برادر او است كه هر دو فرزند داراب هستند و تنها مادرهايشان جداگانه است. اما همين برادر ايراني به اسكندر، يعني به برادر رومي ـ يوناني ـ خودش پيشنهاد ميكند كه با دخترش ـ «روشنك» ـ كه برادرزادهي خود اسكندر است، ازدواج بكند تا فرزندي مانند اسفنديار به دنيا بياورد. جالب اين كه پيشنهاد ميشود نام كودك آينده را هم مادرش انتخاب بكند. پس معلوم ميشود اين غربيهاي جنايتكار، متجاوز، غاصب و غيره، از چند صد سال پيش از ميلاد تصميم داشتند افكار پليد و زبون «فمنيستي» را در سرزمين عزيز ما رايج بكند. وگرنه چه كسي به زن اجازهي عرض وجود ميدهد كه براي بچهي خودش نام هم انتخاب بكند؟ اصلاً به عقيده بنده بهتر است اين صفحهي 825 را به كلي پاره بكنند و دور بيندازند تا از بدآموزي و نفوذ افكار غربي جلوگيري كرده باشيم! آقاجان! يك نفر بيايد و اين فيلسوفهاي بدبخت را از دست فردوسي نجات بدهد. جناب حكيم در 829 ميفرمايد كه يك نفر فيلسوف، پيام عاشقانهي اسكندر را به روشنك ميرساند. بدون شك، فردوسي يك «حكيم» بوده كه معناي واژهي «فيلسوف» را هم ميدانسته است. وگرنه حكيمي كه آن اندازه باسواد باشد كه بداند كه كرمان هيچ ارتباطي به ايران ندارد، واحد پول همهي كشورها در روزگار باستان «درم» و «دينار» و واحد وزن هم «مثقال» بوده، چه طور ممكن است مفهوم «فيلسوف» را نداند؟ پس گناه از فردوسي نيست. احتمالاً فيلسوفهاي جهان باستان هم مانند ليسانسيهها و فوقليسانسيههاي امروزي، چون ميديدند آدم باسواد بيكار و بيپول ميماند و آوارهي خيابانها ميشود، از روي ناچاري يك مؤسسهي مربوط به امور ازدواجيّه راه انداخته و ينگه، مشاطه، پيغامرسان عاشقان و... شدهاند! ديگر كم كم دارم از دست اين فردوسي جوش ميآورم. اين جناب حكيم كه عقيده دارد روميها از هزار سال پيش از ميلاد حضرت عيسي(ع) مسيحي بودهاند و صليب داشتهاند، حالا هم دين يهود را آيين روميها ـ يونانيها ـ ميداند! صفحهي 833 را بخوانيد و ببينيد چه طور يونانيهاي بدبخت را يهودي كرده است، در حالي كه آن بيچارهها در روزگار اسكندر معتقد به «زئوس» و «خدايان اولمپ» بودند. ولي شايد فردوسي هم راست ميگويد. چون اگر اسكندر و لشكريانش يهودي ـ صهيونيست ـ نبودند، پس چرا به ايران حمله كردند؟ شايد هم «بعثي» بودهاند و فردوسي از ترس خليفهي بغداد اين مسأله را سانسور كرده است! به نظر ميرسد اين ايران باستان يك در و پيكر حسابي نداشته و هر كسي كه از عمهاش قهر ميكرد، ميتوانست بيايد و كشوري به اين بزرگي و با آن همه افتخارات را در عرض ايكي ثانيه و سه سوت فتح بكند. وگرنه چه طور ممكن بود آدم خنگي مثل اسكندر بتواند به يك كشور در و پيكردار پيروز بشود؟ اين بابا آن اندازه كمحواس است كه با وجود اين كه در جنگ با دارا، فيل را ديده بود، ولي باز در جنگ با «خفور» ـ شاه هند ـ ميپرسد كه فيل چه شكلي است؟! همين اسكندر كه در 843 خنگي خودش را لو داده، در 846 هم كه ميخواهد از بصره به مصر برود، سوار كشتي ميشود. يعني بايد از خليج فارس، درياي عمان، بخشي از اقيانوس هند، جنوب عربستان و درياي سرخ بگذرد و به مصر برسد؛ در حالي كه اگر پياده ميرفت خيلي زودتر ميرسيد. اين اسكندرخان 350 سال پيش از ميلاد حضرت مسيح زندگي ميكرده است. اما در 852 ميبينيم كه به «دين مسيحا» سوگند ميخورد. خواهش ميكنم شما قضاوت بكنيد. يك آدم اگر خنگ و كودن و ببو و غيره نباشد، چه طور به چيزي قسم ميخورد كه تازه قرار است 350 سال بعد به وجود بيايد؟ خوشبختانه اين قسم را فردوسي نخورده است، وگرنه ممكن بود متهم به بياطلاعي باشد! كاش يك نفر از ماها در زمان اسكندر يا روزگار فردوسي حضور داشتيم و در مورد اسكندر كمي تحقيق ميكرديم. اصلاً دارا كار خيلي اشتباهي كرده كه دختر مثل دسته گل خودش ـ روشنك خانم ـ را بدون تحقيقات كافي به اسكندر داده است. لااقل اگر براي احتياط يك مهريهي سنگين تعيين ميكرد، بهتر ميشد. مثلاً از او ميخواست كه شش دانگ از طبقهي سوم كشور روم را پشت قبالهي روشنك خانم بيندازد. اگر بنده بودم حتي خالهي 75 سالهام را هم به اسكندر نميدادم. ظاهراً اين آدم از «كودكان خياباني» است و جا و مكان معيني ندارد، شايد هم تحت تعقيب است و ميخواهد رد گم بكند. در سال 857 ميخوانيم كه او كه تازه يكي ـ دو روز است هندوستان را فتح كرده، يك دفعه از «اندلس» ـ جنوب اسپانيا ـ سر درميآورد و بلافاصله، در يك چشم زدن به شهر «برهمن» ميرود و... قبلاً اشاره كرديم كه فردوسي ادعا كرده كه يك كتاب مربوط به شش هزار سال پيش را مطالعه كرده كه داستانهاي شاهنامه را در آن نوشته بودند. از معجزات اين كتاب شش هزار ساله هر چه بگويم باز هم كم است. يكي اين كه در زماني نوشته شده كه هنوز خط اورارتويي و خط آرامي و ميخي هم اختراع نشده بوده، ولي كتاب مورد نظر به الفياي نسخ عربي ـ فارسي به نگارش درآمده است كه فردوسي بتواند بخواند. واقعاً كتاب هم كتابهاي قديم كه براي خودشان مرام و معرفت داشتند و ملاحظهي سواد و معلومات خواننده را ميكردند. در ضمن، بعد از اختراع خط هم مردم روي تخته سنگها مينوشتند، ولي اين يكي به صورت كتاب درآمده است! اين كه عرض ميكنم آن كتاب اعجاز كرده، ادعاي همين طور الكي و كشكي و كترهاي و غيره نيست. كدام كتاب تاريخ را سراغ داريد كه وقايع چهار ـ پنج هزار بعد را هم در خودش داشته باشد؟ رويدادهاي دورهي ساسانيان، حدود چهار هزار سال بعد از چاپ كتاب كذايي اتفاق افتادهاند، ولي فردوسي همهي آنها را در همان كتاب شش هزار سال پيش مطالعه فرموده است. پس درست گفتهاند كه «آنچه در آينه جوان بيند، پير در خشت خام آن بيند!» يعني آن كتاب چون خيلي پير بوده، توانسته است رويدادهاي چهار ـ پنج هزار سال بعد را هم ببيند. در هر حال، نبايد چنين تصور بكنيم كه فردوسي ـ زبانم لال ـ اهل چاخانبازي بوده است. در صفحهي 892 «اردشير ساساني» از دست «اردوان پنجم اشكاني» فرار ميكند. او كه ميخواست از اصفهان به سمت «پارس» برود، از يك «دريا» ميگذرد! حالا ديديد ايرانيان باستان، علاوه بر موبايل و موشك فضاپيما و هواپيماي جت و غيره، در وسط هر دو استان يك درياي بزرگ هم داشتند كه قابل كشتيراني بود؟ به نظر ميرسد اين درياها را، بعدها دشمنان زبون غارت كرده و برده و خوردهاند. وگرنه، فردوسي بزرگ كه دروغ نميگويد. مرگ بر اين دشمنان زبون و متجاوز و برانداز و غيره كه به آب شور دريا هم رحم نميكنند. درست مثل زمان ما كه همان دشمنان پليد، آب درياچهي «اروميه» را به غارت ميبرند و براي ما فقط «نمك» باقي ميگذارند. وگرنه مسؤولان محترم آذربايجانغربي و آذربايجانشرقي كه در مورد كاهش آب درياچهي اروميه بيخيالي و بياعتنايي نكردهاند و شب و روز مجدانه تلاش ميكنند كه هر طوري كه شده، لااقل به اندازهي نيم يا يك ليتر به آب شور اين درياچه اضافه بكنند! در ضمن، به علاقهمندان ارزهاي خارجي و به صرافيها و ارز فروشيهاي سر چهارراهها مژده ميدهم كه فردوسي در صفحهي 949 شاهنامه، يك نوع ارز معتبر به نام «دينار رومي» معرفي كرده است كه در نوع خود بينظير ميباشد! و اما صفحهي 955 را بخوانيد و ببينيد كه در ايران قديم چه اتفاقهاي جالبي ميافتد. مثلاً مينويسد: جهــانـدار بــُرنا زگيـتي بــرفت بر او ساليان بر گذشته دو هفت نبـودش پسر، پنج دختـرش بود يكي كهتـر از وي، برادرش بـود شاه ايران جان به جان آفرين تسليم ميكند و از دنيا ميرود، در حالي كه طفلك بيچاره فقط «دو هفت» ـ 14 ـ سال داشته است. در اين حال، همين شاه پنج دختر داشته و بدون پسر بوده و به ناچار، برادر كوچكترش مجبور است به جاي او شاه بشود! شاه نوجوان 14 ساله ازدواج كرده بود و پنج دختر هم داشته است. يعني فوق فوقش، بايد در 9 سالگي زن ميگرفت. در حالي كه در زمان ما، جوانان 29 ساله هم جرأت نميكنند زن بگيرند. واقعاً راست گفتهاند كه مرد هم مردهاي قديم! جداً شانس آوردهايم كه اين شاه نوجوان در 14 سالگي مرده است. چون اگر تا 80 سالگي زنده ميماند، همهي ايران را پر از دخترهاي خودش ميكرد و آن وقت معلوم نبود براي اين همه دختر، از كجا بايد شوهر ميآورديم. در هر حال، جوانهاي امروزي بخوانند و به سر غيرت بيايند، البته نه آن اندازه غيرت كه در 14 سالگي صاحب پنج دختر بشوند. يادشان باشد كه در 14 سالگي و بعد از آن هم «يكي خوب است، دو تا بس است»، «فرزند كمتر، زندگي بهتر» حتي اگر در 9 سالگي ازدواج كرده باشي! به عقيدهي بنده، اين نوجوان 14 ساله به خودش ظلم كرده، چون با وجود همسر و پنج تا دختر، ديگر نميتوانستند در اعلاميهي مجلس ترحيماش عبارت «نوجوان ناكام» بنويسند. در واقع اصل اين است كه در مورد او از عبارت «بزرگ خاندان» استفاده بشود. حالا اگر كسي هم ايراد بگيرد كه چه طور ممكن است يك نوجوان در 14 سالگي پدر پنج دختر بشود، به عقيدهي بنده انتقاد و اعتراض او به هيچ وجه وارد نيست، چون در مملكتي كه وسط راه اصفهان به شيراز آن يك درياي بزرگ باشد، بچهي صغير هم ميتواند در صاحب زن و بچه بشود. فقط عيب كار اينجا است كه فردوسي ننوشته كه اين طفل صغير، دخترهايش را هم شوهر داده بود يا نه؟! در كتاب حكيم فردوسي، شاهان دست به هر غلطكاري ميزنند كه البتّه از آنها همين انتظار را هم داريم ولي اشكال كار اينجا است كه دراينجا «موبدان» هم يك عقل درست و حسابي ندارند. آن همه فيلسوف و دانشمندان نجومي و هندسي و غيره از همه جاي جهان جمع ميشوند و در صفحهي 957 از يزدگرشاه خواهش ميكنند كه پسرش «بهرام» ـ «بهرام گور» ـ را به آنها بسپارد كه درست تربيت بكنند كه درس بخواند و «آدم» بشود كه شايد فردا در يك جايي هم استخدام شد، در اين ميان «نعمانبن منذر» هم ميدود وسط حرف بزرگترها و ميگويد كه: ما «سواريم و گُرديم و اسب افكنيم، كسي را كه دانا بُوَد، بشكنيم»! آن وقت موبدان به يزدگرد پيشنهاد ميكنند كه پسرش را به اين عرب بسپارد كه او را بزرگ بكند. پس تكليف «علم بهتر است يا ثروت» چه ميشود. يعني آن همه فلسفه، دانشهاي ستارهشناسي، رياضي و... به اندازهي ياد گرفتن يك «اسب افكندن» ارزش ندارد؟ حالا اگر آن فيلسوفها و دانمشندها از يك مدرسهي «غيرانتفاعي» يا «دانشگاه آزاد» ميآمدند، آدم ميتوانست خودش را قانع بكند كه حتماً موبدان ميدانستند كه فقط پول ميگيرند و مدرك صادر ميكنند و سواد درست و حسابي ياد نميدهند! شايد هم موبدان ميدانستند كه با سواد و مدرك و امثال اينها، آدم را براي خدمتگزاري هم استخدام نميكنند، در حالي كه آدم «اسب افكن» ميتواند در آينده شاگرد يك «بنگاه معاملات ملكي» بشود و يا سر چهارراه بايستد و كوپن بخرد و سيگار بفروشد و...! تازه، مگر براي گرفتن مدرك دانشگاهي و استخدام شدن به عنوان «شاه» در ايران، آدم حتماً بايد درس بخواند؟ هيچ هم اين طور نيست. همهي ما اشخاص محترم و پرتلاش و افتخارآفريني را ميشناسيم كه در همهي عمرشان يك بار هم به هيچ دانشگاهي نرفتهاند، ولي هم مدرك «دكترا» دارند و هم به عاليترين مقامها رسيدهاند و كلي هم از ملت طلبكار هستند! به عقيدهي بنده بايد به حضرت فردوسي در درسهاي جغرافي و تاريخ، يك نمرهي «شعبانخاني»، مثلاً 200، 500 يا هزار داد. در صفحات 958 و 959 ميخوانيم كه نعمانبن منذر اهل كشور «يمن» بود. در حالي كه همهي دنيا به اشتباه فكر ميكنند كه اين آدم فرمانرواي «حيره» ـ در فاصلهي ميان ايران و عربستان ـ بود. در ضمن، كشور يمن و شهر «كوفه» همسايههاي ديوار به ديوار هم هستند! در صفحهي 965 شاه يزدگرد در «نيشابور» است و مثل بچهي آدم براي خودش ميگردد و حال ميكند كه يك دفعه يك رأس «اسب» از «دريا» بيرون ميآيد و ميزند و شاه را ميكشد، يعني در واقع او را ترور ميكند! حالا اگر شما در نزديكي نيشابور دريايي نميشناسيد و يا برايتان معما است كه اين چه جور اسبي بوده كه در داخل دريا زندگي ميكرده و چه مرضي داشته كه از آب بيرون آمده و يك جفتك محكم به دهان ياوهسراي يزدگرد كوبيده و او را كشته، ديگر تقصير از بنده و فردوسي نيست. لطفاً به گيرندگان خودتان دست نزنيد و بخصوص آنتن خودتان را حركت ندهيد. اشكال از ايران باستان است كه با آن همه شكوه و عظمت و پرافتخاري، هيچ مورد و هيچ چيز درست و حسابي نداشته است! در صفحهي 969 بهرام و «منذر» ـ اين بابا اول «نعمانبن منذر» بود و در فاصلهي 11 صفحه از كتاب، نامش هم ابتر شد! ـ ميخواهند از يمن به «تيسفون» بيايند، اما سر راهشان از «جهرم» رد ميشوند. بدون اين كه عقلشان برسد كه تيسفون در نزديكي بغداد است و اصلاً نبايد و لازم نيست از جهرم به آنجا رفت! باز خداوند پدر فردوسي را بيامرزد كه ننوشته است كه آمدند و از توكيو، پكن، مسكو، لندن، نيويورك و سيدني رد شدند و به جهرم رسيدند و تازه يادشان آمد كه بايد سري هم به ژوهانسبورگ بزنند كه از آنجا وارد تيسفون بشوند! جريان رأيگيري مربوط به انتخابات براي تعيين «بهرام گور» به عنوان شاه ايران در صفحهي 971 هم در نوع خود جالب و خواندني است. در گزارش مربوط به نتيجهي اين انتخابات، فردوسي ميفرمايد: زپنجاه بـاز آفـريدند سي زايراني و رومي و پارسي ملاحظه ميفرماييد؟ براي انتخاب شاه در ايران، عدهاي هم از «روم» آمده و رأي دادهاند و نيز، فردوسي يك بار «ايراني» و يك دفعه هم «پارسي» آورده است! مثل اين كه انتخابات در سرزمين پرافتخار ما، سابقهاي بسيار ديرينه و درخشان دارد. اما ظاهراً، در آن روزگار عقل كانديداها نميرسيد كه چند تا اتوبوس و مينيبوس كرايه بكنند كه هم روستاييها و همولايتيهايشان را از ايلات و روستاها به شهر بياورند و به يك دست چلوكباب مهمان بكنند كه آنها هم در شهر به اينها رأي بدهند و بعدازظهر هم براي شركت هر چه باشكوهتر در انتخابات، به روستاي خودشان برگردند و يك رأي، شايد هم بيشتر نيز، در آنجا به صندوق بريزند و تكليف خود را ادا نمايند. بلي، جناب بهرام اينها را بلد نبوده و به همين خاطر، رفته و از «روم» آدمها را آورده كه برايش رأي بدهند. لابد براي چلوكباب ناهار رأيدهندهها هم از گوشت «گورخر» استفاده كردهاند، چون بهرام عاشق شكار «گورخر» بود. البته جاي شكرش باقي است، چون در زمان ما و در بعضي جاها نهتنها گوشت گوسفند و گاو، بلكه گوشت همان گورخر را هم در رستورانها كباب نميكنند، بلكه از گوشت...! و اما اين كه حكيم فردوسي در اين بيت يك بار «ايراني» و يك بار هم «پارسي» آورده، معلوم ميشود در كشور افتخارآفرين و شكوهمند و غيرهي ما، آن زمانها بعضيها دست به تقلب در انتخابات ميزدند و دوبار، هر بار با يك شناسنامه رأي ميدادند، البتّه هنوز تحقيقات باستانشناسان روشن نكرده است كه در آن زمان هم با شناسنامهي اشخاص «مرده» رأي ميدادند يا نه! در صفحه 1040 بهرام و دختر شاه ميخواهند از هندوستان به سمت ايران فرار بكنند. اينها در مسير فرار، از يك دريا ميگذرند! بنده جرأت نميكنم به شاه هندوستان اتهام بزنم كه لابد يا معتاد بوده و يا زنش را طلاق داده بوده و در نتيجه، دخترش «فراري» شده است. متأسفانه مطبوعات كثيرالآگهي زمان ساساني هم نخواستهاند كه به خاطر بالا بردن تيراژ خودشان، با اين دختر فراري مصاحبه بكنند و بعدش هم درس اخلاق به خانوادهها بدهند و... سؤالي كه بنده دارم اين است كه چرا شاهان و پهلوانان ايران باستان اين همه اصرار دارند كه در همه جا از «دريا» عبور بكنند؟ بيانصافها به جاي اين كه تابستانها در شهرهاي كنار دريا «سمينار» و «همايش» و اين جور چيزها برگزار بكنند كه ميليونها تومان ـ البته در اصطلاح فردوسي، ميليونها درم ـ بگيرند، ميآيند و از دريا رد ميشوند. مگر بهرام و دختر شاه، نميتوانستند مثل بچهي آدم، از راه خشكي به ايران بيايند. سلطان محمود غزنوي 17 بار به هندوستان لشكر كشيد و آنجا را غارت كرد و حتي يك بار هم رنگ دريا را نديد. معلوم ميشود هندوستان فردوسي با هندوستان محمود غزنوي، توماني هفت صنار تفاوت معامله داشته است! اگر اهل عمران و آباداني و علاقهمند به توسعهي پايدار هستيد، لطفاً صفحههاي 1050 و بعد از آن را بخوانيد. نوشته است كه «پيروز شاه ساساني» دو شهر ساخت كه اسم يكي را «ري» و نام ديگري را «اردبيل» گذاشت. البتّه فردوسي عزيزمان در شاهنامه و در داستان مربوط به زمان «كاووس» نام «ري» را آورده و بعدها، چندين بار هم تكرار كرده است. نام شهر «اردبيل» را هم در داستانهاي مربوط به «كيخسرو» خواندهايم. حالا هم اگر در مورد ساخت اين دو شهر توسط «پيروز شاه» صحبت ميكند، فكر نكنيد كه در كشور تاريخي و شكوهمند و سرفراز ما، از شهرهاي ري و اردبيل، هر كدام را دو تا داريم. بلكه بهتر است به دور و بر خودتان نگاه بكنيد و ببينيد كه در زمان ما هم، خيلي از طرحها و پروژهها، چند بار و هر بار به يك مناسبتي، طي مراسم باشكوهي افتتاح و راهاندازي شدهاند و اخبارشان را از طريق رسانههاي گروهي ديده، شنيده و خواندهايم. فكر ميكنيد مسؤولان پرتلاش، فداكار و سختكوش ايران باستان، به اندازهي مسؤولان فعلي زرنگ نبودند؟! گاف»هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت 1 خيال ميكنيد شماها نوبرش را آوردهايد كه در روزگارتان، آدمهايي كه حتي ديپلم هم ندارند، در عرض پنج ـ شش ماه تلاشهاي صادقانه و شبانهروزي، يك دفعه مدرك «دكترا» ميگيرند و بعدش به مقامهاي خيلي خيلي بالا ميرسند و...؟ خوشبختانه تاريخ چنان پرافتخاري داريم كه در آن، همه چيز پيدا ميشود. عين بازار مكاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سياه و آزاد و غيرهي فعلي. مثلاً جناب «ابوالقاسم فردوسي طوسي» كه ظاهراً آن ديپلم كذايي را هم نداشته و از جغرافي، تاريخ، حساب و... چيزي نميدانسته، يك دفعه تبديل به «حكيم» ميشود، سر از مركزهاي حكومتي درميآورد و «شاهنامه» هم مينويسد. اگر اين گفتهي بنده را هم «نشر اكاذيب»، «تشويش اذهان عمومي»، «ريختن آب در آسياب خليفهي عباسي»، «جاسوسي به نفع رژيم منحوس سلطان محمود غزنوي» و چيزهايي از اين قبيل حساب ميكنيد و قصد «ممنوعالقلم»، «مهدور الدم» و غيره كردن بنده را داريد، اجازه بدهيد براي دفاع از خود، مثالها و دلايل محكمهپسندي را از كتاب وزين «شاهنامهي فردوسي ـ چاپ مسكو» تقديم حضورتان بكنم. خوب، پس بفرماييد: «فردوسي» به اندازهاي در علم «جغرافيا»، به قول معروف «از بيخ عرب» بوده كه در همان شاهنامه و در صفحهي 31 مينويسد كه مادر «فريدون» پسرش را به كوه «البرز» در «هندوستان» برده است! در كشوري كه به لطف مسؤولان هميشه در سفر، بچههاي چهارساله هم ميدانند كه «بوركينا فاسو» در كجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندويچفروشي دارد و چه تعداد مهدكودك در «بوسني» هست، چه طور يك نفر «حكيم» ادعا ميكند كه البرز كوه در هندوستان است؟ فرض كنيم «محمود غزنوي» داراي يك «حكومت منزوي» بوده و با خيلي از كشورها روابط ديپلماتيك نداشته است، ولي لااقل مثل «بوش» بيشتر از 17 بار به هندوستان لشكر كشيده و همچنين براي برقراري روابط حسنه، با «ري» ميخواست كه به آنجا سفر بكند ولي بانويي كه بر آن منطقه حاكم بود دماغ او را سوزاند. فردوسي دست كم ميتوانست از شاه محمود يك سري اطلاعات محرمانه در مورد البرز و هندوستان بگيرد و جاي هر كدام را بداند! اين عنصر مشكوك و حكيمنما، يكي ـ دو صفحهي بعد، مذبوحانه تلاش ميكند اين عقيدهي انحرافي و توطئهآميز را تبليغ بكند كه پرچم ايران در زمان «فريدون»، از سه رنگ سرخ، زرد و بنفش تشكيل يافته بود. اگر عقيدهي اينجانب را بپرسيد، عرض ميكنم كه اين جانب حكيم، عامل نفوذي يك يا چند تا تيم رقيب بوده و ميخواسته است دستاوردهاي ارزشمند و عمليات قهرمانانهي تيمهاي فوتبال ما را زير سؤال ببرد، ولي اين توطئه را چنان با زيركي انجام ميدهد كه كسي به خود او شك نكند و همه يقهي داور را بگيرند و دستهجمعي از «شير سماور» بحث بكنند و... در صفحهي 34 همين شاهنامهي چاپ مسكو آمده است كه فريدون بعد از به قتل رسيدن پدرش و آوارگي خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم «فرانك» ـ مادر فريدون ـ خيلي شانس آورده بود كه در آن زمان قانون «از كجا آوردهاي» تصويب نشده بود. وگرنه، با رعايت شؤونات و اصول و غيره، يقهاش را ميگرفتند و او را به مراكز ذيصلاح ميكشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقيق و تفحص كافي ميكردند كه ببينند در حالي شوهر ندارد، چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان، سازمان بازرسي و ساير سازمانها و نهادهاي ضروري هم داير نشده بودند. فكر ميكنم اگر بودند، به مادر فريدون بيشتر سخت ميگرفتند، زيرا كه او هم در نوع خود يك «دانه درشت» بود كه دو پسر «باد آورده» داشت! اي كاش خلافكاريهاي فردوسي تنها در اين قبيل موارد خلاصه ميشد. ولي معلوم نيست چه روابط مشكوكي با نيروهاي بيگانهي اشغالكنندهي عراق داشته كه، جغرافياي اين كشور دوست و برادر ـ دشمن بعثي صهيونيستي سابق ـ را هم ميخواهد به سود استكبار جهاني تغيير بدهد و به قرارداد 1975 الجزاير خدشه وارد نمايد. او در ادامهي نشر اكاذيب خود ادعا ميكند كه «اروندرود» در اصل نام رودخانهي «دجله» است و شهر «بغداد» نيز در زمان فريدون وجود داشته است. (صفحهي 35) حال بايد از اين عنصر حكيمنما پرسيد كه مگر اروندرود در حق او چه بدي كرده كه ميخواهد آن را به مركز بغداد منتقل بكند و يقهاش را به دست اشغالگران امريكايي و انگليسي و تروريستهاي القاعده بدهد؟ در صفحهي 35 ميخوانيم كه فريدون و سپاهيانش كه ميخواهند به ايران بيايند. از دجله رد ميشوند و به بيتالمقدس ميآيند كه خودشان را به ايران برسانند! بيچاره فريدون، عوض اين كه با يكي از اين تورهاي مسافري بيايد كه راه را ميانبر ميزنند كه يك وعده شام كمتر به مسافر بدهند و يك شب كمتر در هتل اقامت بكنند، آمده و اختيارش را داده دست فردوسي كه از قرار معلوم دست چپ و راست خودش را هم درست تشخيص نميداده است. تازه، حضرت آقا را «حكيم» ميدانند، در حالي كه هر بچه دبستاني هم ميداند كه از دجله تا ايران چندان راهي نيست و هيچ لزومي ندارد كه فريدون يتيم بدبختي و غريبه، لقمه را سه بار دور سر و گردنش بچرخاند و توي دهانش بگذارد. آدم، دلش به حال اين پان ايرانيستها ميسوزد كه ازبس ميوه نديدهاند، به «سنجد» «قاقا» ميگويند و اين آدم را «حكيم» ميدانند! بعضي جاسوسها هستند كه «دوجانبه» ناميده ميشوند و به هر دو طرف دعوا «اطلاعات» ميدهند. ظاهراً در دعواي ميان فريدون و «ضحاك» هم، جناب حكيم فردوسي دو دوزهبازي كرده، ولي مانند اين دلالهاي «آژانس مسكن» يا «بنگاه معاملات ملكي» و يا «اطلاعات املاك» به هر دو طرف آدرس غلط داده است. چون در صفحهي 38 هم ميخوانيم كه ضحاك براي پيدا كردن فريدون و كشتن او، عازم هندوستان ميشود. سواد جناب فردوسي را عشق است كه...! ظاهراً جناب فردوسي در حساب هم به اندازهاي ضعيف است كه تفاوت بين عددهاي «يك» و «هفت» را هم درست تشخيص نميدهد. مثلاً در زمان ضحاك و فريدون كه هنوز كرهي زمين تقسيم نشده بود و همه جا به «ايران» تعلق داشت، از «هفت كشور» صحبت ميكند! با همهي ادعاهاي گنده گندهاي كه در مورد پيشرفت دانش و فرهنگ در آن روزگار ميكنيم، جناب فردوسي اصلاً نميدانسته كه «دماوند» يك از قلههاي رشتهكوه البرز است. تازه، فريدون، ضحاك را در كدام غار دماوند زنداني كرده است؟ چرا نام آن غار معروف را نميآورد؟ حكيم در نقل جريان تقسيم جهان توسط فريدون بين سه پسر او، در صفحهي 46 ميفرمايد كه «روم» و «خاور» به «سلم» رسيد. ديديد اين آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نيست و حتي چهار جهت اصلي را هم نميداند؟ اگر مركز جهان در آن روزگار ايران بوده ـ كه به قول خود فردوسي، بوده ـ آن وقت بايد «روم» در «غرب» و يا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اينجا معني ندارد. مگر اين كه بخواهيم نتيجه بگيريم كه فردوسي هم، مانند جغرافيدانان انگليسي در بعد از جنگ دوم جهاني، از قصد اين مرزها را غلط ميآورد كه فردا دولتهاي حاكم و ملتها به جان هم بيفتند! در صفحهي 51 ميخوانيم كه «تور» و «سلم» همراه لشكريانشان به ديدار هم شتافتند و در يك جا جمع شدند. پيشتر هم در همين كتاب خواندهايم كه «تور» در «چين و توران» و «سلم» در «روم و خاور» بودند و «ايران» در وسط اين دو قرار داشت. حالا از جناب فردوسي خواهش ميكنيم به اين سئوال ساده جواب بدهد كه اين دو نفر با آن همه لشكر، چه طور از ايران رد شدند و به ديدن هم رفتند كه فريدون و «ايرج» متوجه نشدند؟ نكند هوش و سواد اين شاهان افسانهاي كه اين همه به وجود افسانهايشان افتخار ميكنيم، درست به اندازهي هوش و سواد خود فردوسي بوده است؟ اطمينان دارم كه اگر اين سؤال را از خود فردوسي بكنيم، جناب حكيم با زيركي توجيه خواهد كرد و خواهد گفت كه در آن روز برق در ايران قطع شده بود و رادار كار نميكرد و در نتيجه، ايرانيها متوجه نشدهاند. شايد هم همهي كمكاريها و بيعرضگيهاي فريدون و ايرج را به گردن حكومت قبلي، يعني رژيم منحوس ضحاك بيندازد و يقهي خودش را كنار بكشد! اگر صفحههاي 51 و 52 را با دقت كافي بخوانيم، متوجه ميشويم كه اين «سلم» بوده كه از دست فريدون و ايرج عصباني بوده، ولي با كمال تعجب، ميبينيم كه «تور» ايرج را ميكشد. نكند آن روز عينك فردوسي گم شده بود و سلم را تور ميديد؟ اصلاً همهي پروفسورها كمحافظه هستند و اشتباه ميكنند. درست است. بياييد همين را بگوييم و فردوسي را تبرئه بكنيم، وگرنه گند بيسوادي و كمهوشي حكيم بزرگ درميآيد و آن همه افتخارات ملي متكي به يك تعداد افسانهي پر از غلط را از دست ميدهيم! جالب است. در صفحهي 55 نوشته است كه فريدون به نوهاش منوچهر ـ پسر ايرج ـ چيزهاي ارزشمندي از قبيل: «اسب تازي»، «خنجر كابلي»، «شمشير هندي»، «جوشن رومي»، «سپر چيني» و... ميدهد! ايوللا جناب حكيم، واقعاً دست مريزاد! ما را ببين كه هر سال چندين و چند تا مراسم بزرگداشت، نكوداشت، تجليل و غيره برايت برگزار ميكنيم و به حضرت عالي درود ميفرستيم كه عجم را زنده كردي، شاخ غول را شكستي، ملت را از نابودي كامل نجات دادي و...! مرد حسابي! ما كه الآن چيزي نداريم، لااقل خودمان را گول ميزديم كه در زمانهاي گذشته همه چيز داشتيم و غربيهاي استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و چاخان ميكرديم و به جهانيان ميگفتيم كه ايرانيهاي باستان، اتم را ميشكافتند، هواپيما و هليكوپتر داشتند، ضددريايي هستهاي ميساختند و...! حالا تو همه چيز را لو ميدهي و ميگويي كه ما هم مثل زندهياد ملانصرالدين، در روزگار جواني هم چنان تحفهي مهمي نبوديم و حتي شاهان افتخارآفرين ما هم، همه چيزشان را از شرق و غرب وارد ميكردند؟! اين جوري با آبروي يك ملت گذشتهگرا بازي ميكنند؟! جداً كه...!گاف»هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت 2 http://www.arashazad.blogfa.com/post-108.aspx از حق نگذريم، درست است كه فردوسي غرب و شرق را درست نميتواند از هم تشخيص بدهد و روم به آن بزرگي را به «خاور» منتقل ميكند، اما الحق والانصاف، افكار ضدغربي خيلي خوبي دارد. مثلاً در صفحه ي 55 سلم و تور ميخواهند هديههاي گرانقيمتي به فريدون تقديم بكنند، اما معلوم نيست به چه دليل، اين هديهها را از «گنج خاور» يا همان غرب سابق و در واقع از خزانهي روميهاي بدبخت ميدهند! در صفحهي 59 ميبينيم كه جناب حكيم به دليل فرهيختگي و اطلاعات جغرافيايي فراوان، باز هم يك «گاف» حسابي ميدهد. در اينجا، سپاهيان سلم و تور ميخواهند به ايران حمله بكنند. اصولاً بايد سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بياورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، يكي از ارتشها مجبور است از خاك ايران عبور بكند و به سرزمين آن يكي برسد. ولي در اثر معجزههاي حكيم، يك باره ميبينيم كه هر دو از يك جهت و به طور متحد به خاك ايران سرازير شدهاند. واقعاً اگر فردوسي با اين همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ايران بود، به طور مادامالعمر «وزير امور خارجه» ميشد. آن وقت ـ مثلاً ـ براي رفتن به تاجيكستان، از كشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد ميشد و به دليل نزديكي مسير، همهي راه را هم پياده ميرفت! جناب فردوسي ادعا ميكند كه جنگ بين سپاهيان «منوچهر» از يك طرف و سلم و تور از طرف ديگر، در «هامون» اتفاق ميافتد. طبق نقشههاي جغرافيايي امروزه، جنگ بايد در بخش مركزي ايران اتفاق افتاده باشد، زيرا كه توران ـ سرزمين تركها و آن سوي رودخانهي جيحون ـ در شمال شرق ايران و روم در سمت شمال غربي است و به درياي خزر يا خليج فارس نزديك نيستند. در واقع، در مطالعهي صفحات بعد ميبينيم كه جنگ ميان ايران و توران در «ري» اتفاق ميافتد. اما در بخشهاي پاياني همين جنگ ميبينيم كه سلم ميخواهد به يك «دژ» در داخل دريا فرار بكند و دريا هم از «هامون» دور نيست. نكند اين آدم به يك جاي خشك در وسط «جاجرود» فرار كرده و فردوسي آن را «دريا» ديده است! چون در نزديكيهاي ري هيچ دريايي وجود ندارد. «سام«» در «زابلستان» است. همسرش يك پسرس سفيدمو برايش ميزايد. پهلوان سام كه از اين بچه ـ «زال» ـ خوشش نميآيد، ميخواهد او را به جايي بيندازد كه جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برميدارد و در نزديكي «البرز» مياندازد. اين هم از عقل و شعور پهلوان ما! يكي نيست به اين «سام» بگويد كه حتي بيسوادترين و كمشعورترين آدمها هم اگر بخواهند از شر بچهشان راحت بشوند، او را ميبرند و دو ـ سه كوچه آن طرفتر، كنار ديوار ميگذارند و در ميروند. كدام عاقلي فاصلهي زابلستان تا دامنههاي البرز را با اسب ميپيمايد كه يك نوزاد شيرخواره را دور بيندازد؟ اگر هم هدف او «كوه» بوده، مگر در آن نزديكيها كوهي وجود نداشته است؟ ما را ببين كه 60 سال است سينهمان را جلو ميدهيم و با تفاخر تمام ميگوييم كه در زمانهاي قديم، ايران خيلي بزرگ بود و افغانستان و «كابل» هم بخشي از كشور ما بود. چه ميدانستيم كه فردوسي «تجزيهطلب» در صفحهي 74 دست به افشاگري خواهد زد و ما را پيش ملتهاي منطقه سكهي يك پول خواهد كرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است كه «كابل» در آن زمان براي خودش كشوري بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! اين هم از چاخانهاي افتخارآميز ما كه فردوسي مشتمان را باز كرد! اگر بنده بخواهم يك روز خالهجان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دايمي و عقد موقت كردهام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسي خواهم خواست كه برايش تبليغ بكند. آقا برميدارد و در مورد هر دختري مينويسد كه او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقيهي قسمتهاي شاهنامه، ميبينيم كه پالان همهي اين دخترها كج بوده و مردهاي نامحرم، از وضعيت تك تك اعضاي بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نميكنيد صفحهي 75 را بخوانيد و ببينيد افراد ارتش زابلستان و پهلوانهاي دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را يكي يكي تعريف ميكنند. آن هم دختري كه به قول فردوسي «پس پرده» بود. فردوسي چه تعريفهايي از نجابت اين دخترها ميكند، ولي در پايان معلوم ميشود كه حكيم هم مثل دلالهاي «آژانس مسكن» و «نمايشگاه اتومبيل» تعريفهاي الكي ميكرده و سر پهلوانهاي ما را شيره ميماليده كه آنها را خام بكند و دخترهاي ترشيدهي شاهها را به آنها بيندازد. كم مانده بود جناب فردوسي به زال بگويد كه اين رودابه قبلاً مال يك آقاي دكتر بوده كه...! در صفحهي 84 ميخوانيم كه «مهراب» در «كابل» به «تازيان» حكومت ميكرد! عجب!؟ مثل اين كه بايد ريشهي «القاعده» و جاي «بنلادن» را از فردوسي پرسيد. چون او از وجود تازيان در كابل، آن هم در چندين هزار سال پيش صحبت ميكند. جداً كه اين فردوسي علاوه بر جغرافيا، در رشتههاي نژادشناسي و مردمشناسي هم يك استاد خيلي باسواد است. فقط جاي دانشگاه آزاد در زمان قديم خالي بوده كه او را استاد بكند! در همان صفحه، زال ادعا ميكند: «مرا برده سيمرغ بر كوههند»! در زمان ما، پديدهي «فرار مغزها» را فراوان ميبينيم. ولي انگار در ايران باستان مسألهاي به نام «فرار كوهها» هم وجود داشته. چون يك دفعه ميبينيم كه البرز ـ جاي زندگي سيمرغ ـ از هندوستان سردرميآورد! اي جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي! در صفحهي 91 ادعا ميشود كه سام به «مازندران» لشكركشي كرد كه با «گرگساران» بجنگد، در همين حال «منوچهر» ـ شاه ايران ـ در «آمل» و «ساري» است. ولي همين آدم در همان جا به سام ميگويد كه چون من نميتوانم به مازندران سركشي بكنم، بهتر است تو شاه مازندران باشي. حالا معلوم نيست بيسوادي از منوچهر بوده يا خود فردوسي كه نميدانستند آمل و ساري از شهرهاي مازندران است. ولي اين وسط تكليف بندهي اهل مطالعه و شاهنامهخوان روشن نيست كه كدام يك از اينها را متهم به بيسوادي بكنم، چون در هر حال شيفتههاي تيفوسي ايران باستان بنده را متهم به انكار آن همه عظمت و شكوه خواهند كرد! اوج سواد و استادي جناب فردوسي و تبحر ايشان در تاريخ و فرهنگ ايران باستان را در صفحهي 109 ميبينيم كه ميخواهد براي انتخاب نام «رستم» توسط رودابه يك دليل علمي (!) بياورد. در فرهنگ واژهها «رُستا» و «رُست» به معني «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معناي «درشت استخوان» درست است. ولي حكيم توسي ميفرمايد كه چون به دليل درشتي هيكل رستم، رودابه در زمان بارداري و زاييدن عذابهاي زيادي كشيده، بعد از به دنيا آمدن بچه، ميگويد «رستم» ـ يعني رها شدم ـ و به همين دليل نام بچه را «رستم» ميگذارند. لابد عيب از گوشهاي زال بوده كه «رَستم» را «رُستم» شنيده و يا مأمور ادارهي ثبت احوال سواد نداشته است! از قرار معلوم سلطان محمود غزنوي آن قدر به فردوسي پول ميداده و آن اندازه در بخشيدن «درم» به او زيادهروي ميكرده كه فردوسي تنها به اين واحد پول عادت كرده و واحد پول همهي كشورهاي جهان در همهي زمانها را «درم» ميدانسته است. حكيم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفي ميكند و در جاهاي ديگر شاهنامه هم ميخوانيم كه در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهاي ديگر هم مردم درم خرج ميكردند. در همه جاي شاهنامهي به آن بزرگي، فقط در دو ـ سه جا نام «دينار» ـ كه گويا اين يكي هم واحد پولي در ايران باستان بوده است! ـ ميآيد. شاهد دليل كملطفي فردوسي به دينار اين بوده كه شاه غزنوي به او قول داده بود براي هر بيت يك دينار بدهد، ولي چون بعد به او «درهم» داده، حكيم هم از دينار و شاه غزنوي قهر قهر تا روز قيامت كرده است! طوري كه فردوسي ميگويد، گويا هيكل رستم در لحظهي به دنيا آمدن، خيلي درشتتر از هيكل هركول، سامسون، حسين رضازاده (قهرمان وزنهبرداري فوق سنگين) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب ميكند. مردمان سيستان و افغانستان، بيشتر از 90 درصدشان آدمهايي لاغراندام و تقريباً ريزنقش هستند و كمتر امكان دارد يك نفر از اهالي اين مناطق بيشتر از 75 كيلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سيستان و مادرش از اهالي كابل است. چه طور امكان دارد در آن محيط، چنين كودك هيكلداري به دنيا بيايد و بعدها جهان پهلوان بشود؟ ديديد اين فردوسي ماها را «ببو» گير آورده است؟! در همان صفحات ميخوانيم كه در لشكر زال و رستم، هزاران فيل نگاه ميداشتند. اين فرمايش فردوسي ديگر از دروغ شاخدار و شعارهاي انتخاباتي كانديداهاي ما و آمارهاي الكي مسؤولان محترم هم گندهتر است! فيل حيواني است كه هميشه به آب زياد احتياج دارد. حساب كرده و گفتهاند كه هر فيل براي شستن خود، در شبانهروز به بيشتر از 12 مترمكعب آب نياز دارد و بدون آب كافي، اصلاً نميتواند زنده بماند. آن وقت در يك منطقهي خشك و كويري مانند سيستان، آب مورد نياز هزاران فيل را زال از كجا ميآورد؟ مگر اين كه بگوييم به طور پنهاني و بدون گرفتن مجوز از وزارت نيروي رژيم پوسيدهي منوچهر شاه، جناب زال «چاه عميق» كنده بود و آب استخراج ميكرد. البته مسأله را بايد از رودابه خانم پرسيد، چون ديگران نميتوانند از راز چاه عميق كندن و آب بيرون آوردن زال باخبر باشند. طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا ميكند كه حضرت «موسي» در «خاور زمين» زاده شده است. در صفحات پيشين هم خواندهايم كه در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. يعني منوچهر ـ شايد هم فردوسي ـ موسي را هم اهل «روم» ميدانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش ميكند كه به دين موسي بگرود و او هم قبول ميكند. با اين حساب، ايرانيان باستان ميبايستي «يهودي» ميشدند، ولي معلوم نيست چرا اصلاً خود فردوسي نگفته كه دين حضرت موسي، همان آيين يهود است. يعني سواد فردوسي در مورد آشنايي با دينها هم... بعله؟! قبلاً در داستان مربوط به فريدون و پسرانش خواندهايم كه فريدون سه پسر به نامهاي سلم، تور و ايرج داشت. ايرج را سلم و تور كشتند و خود آنها هم به دست منوچهر كشته شدند. بعد از كشته شدن ايرج هم، چون او پسر نداشت، نوهي دخترياش ـ منوچهر ـ را شاه كردند. حالا در صفحهي 135 يك دفعه يك نفر به نام «قباد» پيدا شده كه هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسي ميگويند كه او از نسل فريدون است. لااقل نميآيند يك آگهي «حصر وراثت» بدهند كه اين آدم بيايد و با دليل و مدرك ثابت بكند كه تبارش به فريدون ميرسد. ما كه با مطالعهي دقيق شاهنامه، هيچ نسبتي ميان او و فريدون پيدا نكرديم. مگر اين كه بگوييم در اين ميان فردوسي و او ساخت و پاخت كردهاند و فردوسي، مثل بعضي مأمورهاي ثبت احوال زمان رضاخان، يك چيزي گرفته و شناسنامه صادر كرده است. مثل اين كه سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بيشتر از فردوسي نيست. او كه در «البرز» است، ادعا ميكند كه دو تا باز سفيد از «ايران» برايش تاج آوردهاند. راستي، اين «ايران» آقاي فردوسي كجا است كه البرز، سيستان، مازندران و غيره جزو آن نيستند؟ بنده يك روستايي نيمه خل ميشناختم كه به غير از دهكدهي خودشان، به همه جاي ديگر «خارجه» ميگفت. نكند جناب فردوسي هم ايران را فقط «توس» ميداند و بس؟! آي آقا! لطفاً يك عدد متر يا يك واحد طول ديگر به اين فردوسي بدهيد كه بتواند فاصلهها را اندازه بگيرد و اين همه سوتي ندهد. اين آقا در 143 مينويسد كه يك سوار در فاصلهي نيم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در اين صفحه، جناب فردوسي ركورد سرعت «شوماخر»، اتومبيل «فراري» و آنهاي ديگر را ميشكند، بدون اين كه خودش متوجه باشد! بعد و در صفحهي 155 فاصله يك نقطه از مازندران با يك نقطهي ديگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ يعني دو هزار و 500 كيلومتر ـ و پهناي يك رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 كيلومتر ـ حساب كرده است! فقط خواهش ميكنم نگوييد «اينجاي باباي دروغگو»! در 167 در مورد يكي از سفرهاي «كاووس» شاه ميگويد: «از ايران بشد تا به توران و چين» يعني شاه ايران با عدهي زيادي لشكر، به توران و چين رفته، ولي حتي روح شاه و مردم توران نيز خبردار نشدهاند! ادامه دارد در صفحهي 325 كيخسرو ليست پهلوانان ايران را مينويسد. اما در اين ليست نامي از زال، رستم، زواره، فرامرز و ساير اعضاي خانوادههاي بازماندگان سام به ميان نيامده است. جالب است، كيخسرو و فردوسي، اين پهلوانها را ايراني نميدانند. آن وقت بعضيها در زمانهي ما كاسههاي داغتر از آتش شدهاند و ميخواهند براي اينها تابعيتهاي ايراني بگيرند. شايد هم رستم و قوم و خويشهايش بعد از بر سر كار آمدن طالبان، به ايران پناهنده شدهاند و حالا بعضيها ميخواهند براي آنها اصالت ايراني جعل بكنند. تا جايي كه شاهنامه نوشته و بنده هم به ياد دارم، جناب زال در زمان ديدن رودابه ـ دختر مهراب كابلي ـ نخوانده بود كه: «آي دختر كابلي، من يه ايراني هستم...» كه بعدش هم پشت سر هم تكرار بكند: «از اون بالا كفتر ميآيد، يك دانه دختر ميآيد...»! صفحهي 334 به ما ميگويد كه «فرود» ـ پسر سياووش ـ در «كلات» است. لشكر ايران هم به آنجا نزديك ميشود. در اين حال ديدهبان فرود آنها را ميبيند و گزارش ميكند كه از دژ «دربند» تا بيابان «گنگ» پر از لشكر است! اصولاً ديدهبان بايد يك فرد خيلي دقيق باشد، اما انگار فردوسي به زور ميخواهد شاهنامهاش را به «چاخان نامه» تبديل بكند. «كلات» در خراسان واقع شده و قشون ايران هم براي رفتن به مرز توران و جنگ با افراسياب، بايد از آنجا بگذرد و به آن طرف جيحون برود. اما «دربند» در شمال «قفقاز» واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق جنوبي روسيه جدا ميكند و همان جايي است كه ميگويند جناب «ذوالقرنين» ديواري از آهن كشيد كه قوم «يأجوج و مأجوج» نتوانند به طرف جنوب حملهور بشوند. از طرف ديگر، اصلاً در همهي دنيا جايي به نام «بيابان گنگ» وجود ندارد. رودخانهي گنگ در بخش شمالي هندوستان واقع شده كه منطقهاي پرباران است و در واقع جلگهاي است كه بيشتر سطح آن را هم جنگل ميپوشاند. تازه، براي اين كه از دربند تا گنگ پر از لشكر بشود، بايد بيشتر از پنج ميليارد نفر آدم جمع بشوند. ميگويند يك آدم مست به يك مرد محترم و فرزندش گير داده بود و ميخواست با آنها دعوا بكند. مرد محترم كوتاه آمد و گفت: «آقاي عزيز! شما در اين لحظه مست هستيد. خواهش ميكنم فردا تشريف بياوريد. آن وقت هر امري كه داشتيد بنده اطاعت ميكنم.» اما مرد مست جواب داد: «من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت نفر ميديدم، در حالي كه به درستي تشخيص ميدهم كه چهار نفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلو هستيد»! بنده جسارت نميكنم به فردوسي يا آن ديدهبان چيزي بگويم، ولي مثل اين كه اين چهار نفر ـ ببخشيد، دو نفر! ـ يا اصولاً اهل حساب و كتاب و اين جور چيزها نيستند و يا، زبانم لال...! آخر چه طور ممكن است يك آدم باسواد، آن هم يك حكيم، در حالت طبيعي چنين چيزهايي به هم ببافد؟ خاك بر سر آن سلطان محمود غزنوي كه لااقل جايي به نام «مبارزه با منكرات» نداشته كه با اين قبيل عناصر معلومالحال، يك چنان برخوردي بكند كه مايهي عبرت خيام و حافظ بشود! حالا صفحهي 401 را ميخوانيم. در اينجا پيران از كمكهاي نظامي «خاقان چين» تشكر ميكند و به او ميگويد كه تو براي آمدن به ايران، در كشتي نشستي و از راه دريا آمدي! باباجان! بنده خسته شدم. شما بياييد و يك چيزي به اين فردوسي بگوييد. خوداين بابا در صفحههاي پيشين در هزار جا نوشته است كه افراسياب، پادشاه «توران و چين» بود. حالا اين «خاقان چين» را از كجا درآورد؟! از طرف ديگر، ميان توران ـ تركستان ـ و چين، كدام دريا واقع شده كه خاقان براي گذشتن از آن سوار كشتي شده است؟ تنها توجيهي كه ميتوانم براي لاپوشاني اين خطاي جغرافيايي حكيم بياورم اين است كه بگويم كه لابد سلطان محمود غزنوي در دوران كودكي، فردوسي را به «لونا پارك» و يا «ديسني لند» غزنين ميبرد و او را سوار قايق ميكرد و براي اين كه چشم بچه را بترساند، به او ميگفت كه اين استخر يك درياي خيلي بزرگ است و آن طرف درياي بزرگ هم كشور چين است كه مردمانش بچههاي بدي هستند و...! در ضمن به نظر ميرسد در زمان رستم و كيخسرو، چينيها هنوز نتوانسته بودند به بازارهاي ما هجوم بياورند و كفش و قالي و ساير كالاهاي بنجلشان را قالب بكنند و به همين دليل بود كه با افراسياب متحد ميشدند كه به ايران هجوم بياورند، يعني آن زمانها، چينيها هم براي ما «دشمن زبون» بودند كه به سركردگي توران، قصد تجاوز به سرزمينهاي ما را داشتند كه خوشبختانه همهي ترفندهايشان خنثي و همهي توطئههايشان نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگاني موجب دوستي ميان دو ملت دوست و برادر ـ ايران و چين ـ گرديد. زنده باد برادري كه چنان كفشي ميدهد كه پيرمردها هم هوس ميكنند فوتبال «گل كوچك» بازي بكنند. حالا اگر كفاشان وطني طاقت يك ذره شوخي را ندارند، بيخيال! از بنده ميشنويد، حتي كوهها هم در شاهنامه هوش و حواس درست و حسابي ندارند. مثلاً زماني كه پيران ميخواهد از هيكل رستم براي «كاموس» تعريف بكند، او را به كوه «بيستون» تشبيه ميكند، در حالي كه هر كسي ميداند كه كوه بيستون در غرب ايران واقع شده و اصولاً پيران و كاموس كه اهل توران در آن سوي جيحون هستند، در همهي عمرشان نميتوانستند آن را ببيند. البته ممكن است سازمان ميراث فرهنگي گردشگري و غيرهي زمان كيخسرو، براي جلب گردشگران توراني و چيني، عكس بيستون را به آنها نشان داده باشد. چون سازمان ميراث...، هميشه مثل زمان ما نبوده كه نتواند جاذبههاي توريستي ايران را به خود ايرانيها هم تبليغ بكند! حالا ممكن است بپرسيد كه مگر در خود توران و چين، كوه بلند و بزرگي نبوده كه پيران بيستون را مثل ميزند؟ در پاسخ عرض ميكنم كه اين هم از تلاشهاي شبانهروزي، مجدانه، پيگير، خستگيناپذير و غيرهي سازمان ميراث فرهنگي بوده كه در آن روزگار، بيستون را بزرگتر از هيماليا و تيانشان و غيره كرده بود و بعدها، دشمنان زبون اين كه را كوچك كردهاند كه البته يك مشت محكم هم طلب آنها! عرض ميكردم كه در شاهنامه، آدمها دچار آلزايمر پيشرفته هستند. به عنوان مثال، در صفحهي 411 ميخوانيم كه رستم، هومان و خاقان چين، همديگر را نميشناسند. در حالي كه رستم و هومان، پيش از آن در همين شاهنامه، صد بار همديگر را ديده و براي يكديگر شعار «مرگ بر... » داده و به افشاگري پرداختهاند. خاقان چين را هم ميشد ـ لااقل ـ از چشمهاي بادامياش شناخت. مگر اين كه بگوييم در زمان رستم هم، دخترهاي ايراني بينيشان را عمل ميكردند و به اين دليل، جهان پهلوان فكر كرده كه شايد اين مرد هم چشمهايش را با جراحي پلاستيك، بادامي كرده است. خوب يادم هست كه در سال 1350 كه دانشجوي رشته زبان و ادبيات فارسي در دانشگاه تبريز بوديم. يك بار كه شعري از حافظ را ميخوانديم، به تركيب «چشم شهلا» رسيديم. استاد مربوطه در اين مورد توضيح داد كه شهلا به چشمي ميگويند كه خمارگونه و خوابآلود ديده شود و... پسفرداي آن روز كه شنبه بود مشاهده كرديم كه چشمهاي تعداد زيادي از خانمهاي همكلاسي، قرمز شده و خوابآلود است. همان روز هم معلوم شد كه دخترها، دو شبانه روز نخوابيدهاند كه چشمهايشان شهلا به نظر بيايد! همهي محققان، نژادشناسان، تاريخنويسان و غيره، از حدود سه هزار سال پيش به طور مذبوحانه و با ترفندهاي از پيش تعيين شده ادعا كردهاند كه «بربر» قومي در بخشهاي شمالي و غربي قارهي افريقا بوده است. اما حكيم فردوسي گول ترفندهاي فريبندهي اين دشمنان زبون و بيخبر از خدا را نميخورد و ضمن كوبيدن لگد محكم به دهان آنان ـ البته يك لگد براي همگي ـ به طور پيروزمندانهاي دست به افشاگري ميزند و در دو صفحهي 416 و 417 با فريادي رسا اعلام ميدارد كه تورانيها براي جنگ با رستم، ميخواهند از چين، «بربر»، «بزگوش»، «سگسار» و مازندران لشكر بياورند. ما را ببين كه مار در آستين خودمان پروده بوديم. عدهي بسيار زيادي از به اصطلاح همميهنان ما، ايادي داخلي و مزدوران استكبار جهاني به رهبري افراسياب جنايتكار و توران متجاوز بودند و خودمان خبر نداشتيم. ميدانيم كه «بزگوش» نام يك منطقه و كوه در «سراب» آذربايجانشرقي و مازندران هم يكي از استانهاي كشور خودمان هستند. آن وقت، مردم اين مناطق نقش «ستون پنجم» دشمن زبون را بازي ميكردند! باز گلي به جمال فردوسي كه دست به افشاگري زد و همچنين، نقشههاي پليد دانشمندان علمهاي تاريخ و جغرافيا را نقش برآب ساخت و نقشهي قارهي آسيا را طوري قر و قاتي كرد كه هزار تا اقليدوس هم از آن سر درنياورند! در داستان چاپ شده در صفحهي 509 بيژن ميخواهد از «هومان» دعوت بكند كه با هم بجنگند. اما چون زبان بيژن «پهلواني» و زبان هومان «تركي» است، سردار ايراني از وجود يك مترجم استفاده ميكند. ولي با آغاز جنگ دو نفره، اين دو پهلوان مثل بلبل با هم حرف ميزنند كه البته فردوسي توضيح نداده است كه به كدام زبان صحبت ميكردند. حالا ما را باش كه خيال ميكرديم در جنگ و دعوا و با ديدن شمشير و نيزه و غيره، زبان انسان از ترس ميگيرد. در حالي كه در شاهنامه، با ديدن اين جور سلاحها، آدمها مثل بلبل و طوطي ميشوند و به زبانهايي غير از زبان خودشان هم صحبت ميكنند. بالاخره نفهميديم آنجا ميدان جنگ بوده يا كلاس زبان؟! به عقيده بنده، صد هزار نفر تاريخنويس، دينشناس، محقق و غيره هم كه جمع بشوند، باز نميتوانند انگشت كوچك فردوسي ما به حساب بيايند. اين آدمهاي دانشمندنما، همهي واقعيتهاي تاريخي را تحريف كردهاند. مثلاً مينويسند كه عبادتگاههايي به نام «آتشكده» مختص ايران بوده و در ضمن كتاب «اوستا» را هم زرتشت آورده كه او هم ايراني بوده است. زنده باد فردوسي كه در صفحهي 565 ميگويد كه افراسياب در «كندز» آتشكده، «زند» و «استا» داشت. حالا شما ادعاي بياساس بكنيد كه «كندز» يكي از ايالتهاي افغانستان است و نميتوانست متعلق به افراسياب و توران باشد، كتاب «زند» در زمان ساسانيان نوشته شده كه اصولاً ميبايستي چندهزار سال بعد از افراسياب باشد و كتاب «استا» ـ «اوستا» ـ را هم زرتشت در زمان شاهي «گشتاسپ»، يعني حدود يك قرن بعد از كشته شدن افراسياب آورده است. پس معلوم ميشود ايرانيان باستان علاوه بر هواپيما و فضاپيما، ماشين «زمانپيما» هم داشتند كه بعدها غربيها ـ بخصوص انگليسيها ـ اينها را از ما دزديده و نابود كردهاند! در اين ميان، يك نفر پيدا نميشود تكليف اين «قراخان» ـ پسر افراسياب ـ را روشن بكند. در صفحهي 567 مينويسد: «قراخان كه او بود مهتر پسر» و در صفحهي بعدش ميآيد: «قراخان سالار، چارم پسر»! حالا اگر اين بدبخت بخواهد بعد از مرگ افراسياب آگهي «حصر وراثت» بدهد چه كار بايد بكند؟ غلطهاي تايپي و چاپي خود روزنامهها بس نبود كه غلطهاي جناب فردوسي هم به آنها اضافه ميشود؟ در صفحهي 587 كيخسرو نفرين ميكند و به دنبال آن، توفان شن ميوزد و در اثر آن، همهي سپاهيان توران آلاخون والاخون ميشوند و فقط افراسياب و چهار پسرش ميمانند. در حالي كه كيخسرو و ارتش او كمترين آسيبي نميبينند. حالا فرض كنيم توفان شن هم چيزي مثل ميوهفروشهاي «گجيل» يا «كرهنيخانا آغزي» بوده و چيزهاي خوب را نشان ميداد و بنجلهايش را جا به جا ميكرد و به همين دليل، به طرف ايران دست نزده است. ولي چرا از آن طرف همه را برده و فقط افراسياب و چهار نفر پسرهايش را نگاه داشته؟ آيا توفان شن آنها را نديده يا اين كه از قصد نگاه داشته و نكشته كه فيلم زودتر تمام نشود و مقداري هم كش بيايد؟ با اين حساب، اخلاق سريالسازهاي كيلومتريساز ما از قديميها به يادگار مانده است. حالا بيزحمت تشريف بياوريد به صفحهي 589 و ببينيد كه افراسياب در «دژ گنگ» و در نزديكي چين، «بسي كارداران رومي بخواند» از چين تا روم، چه قدر راه است؟ افراسياب از آن فاصلهي چندين هزار كيلومتري، چه طور كارداران رومي را ميخواند؟ نكند تورانيهاي باستان هم روي دست ايرانيهاي زمان خودشان بلند شده بودند و كانالهاي ماهوارهاي در اختيار داشتند؟ معلوم ميشود دشمنان زبون ما هميشه از طريق شبكههاي شيطاني ماهوارهاي، هم به ما تهاجم فرهنگي كرده و هم به مبادلات اطلاعات جاسوسي پرداختهاند. جالب است كه توران در شرق ايران و روم در غرب آن بودند. پس در آن زمان هم شرق و غرب عليه ما متحد شده بودند! دو نفر كه يكي ايراني و ديگري ايتاليايي بودند، داشتند در مورد افتخارات تاريخي سرزمينهاي خودشان چاخانپردازي ميكردند. ايتاليايي گفت كه زماني كه ما در يكي از آثار تاريخيمان حفاري ميكرديم، چند رشته سيم نازك پيدا كرديم و از همان جا فهميديم كه اجداد ما در دو ـ سه هزار سال پيش، تلفن داشتهاند. اما طرف ايراني هم آدم زبلي بود. او هم با خونسردي تمام گفت: «ما هم همه جاي كشورمان را حفاري كرديم، ولي چون هيچ سيمي پيدا نشد، فهميديم كه نياكان باستاني ما در آن زمان «موبايل» داشتهاند»! صفحهي 616 را بخوانيد و حسابي حال بكنيد. از كشتيراني سپاهيان ايران در شرق آسيا، در منطقهاي ميان توران و چين بحث ميكند و ميفرمايد: همــان راه دريــا بــه يـك ســالـه راه چنــان تيــز شــد بــاد در هفـت مــاه كـه آن شاه و لشكر بر اين سو گذشت كـــه از بــاد، كـس آستيتــر نـگشت! به جان عزيز خالهجان عزيزم قسم ميخورم كه اينها را خود حضرت فردوسي نوشته و بنده از خودم درنميآورم. يعني در مرز توران ـ آسياي ميانهي فعلي ـ و كشور چين دريايي هست كه كشتيهاي بادباني ميتوانند حداقل در مدت يك سال از يك طرف آن به طرف ديگرش بروند. منتها اين بار به خاطر گل روي جناب كيخسرو، يك باد سريعالسير وارد ميدان شده و چنان تيز وزيده كه كشتيهاي ايراني در هفت ماه از دريا عبور كردهاند. اما همين باد آنچنان تربيت شده و خوب بوده كه در اثر وزش آن، حتي آستين يك نفر هم تر نشده است. فكر ميكنم اگر تورانيها سوار همان كشتيها ميشدند، يك «سونامي» چنان شديدي به وجود ميآمد كه بعدش صدها ميليارد نفر كشته ميشدند، همهي خاك توران به زير آب ميرفت، ميلياردها خانواده خانه و زندگي خودشان را از دست ميدادند و آواره ميشدند، طوري كه سازمان ملل هم نتواند به آنها كمك بكند و...! يادتان باشد كه «كريستف كلمب» و يارانش در مدت سه ماه از اقيانوس اطلس گذشتند و به امريكا رسيدند و «امريكو وسپوس» و هم سفرهايش هم در مدت زمان كمتري همين كار را كردند. حالا ببينيد درياي واقع ميان آسياي ميانه و چين چه وسعتي داشته كه گذشتن از آن، بيشتر از چهار برابر عبور از اقيانوس اطلس وقت ميبرده است. البته كه فردوسي آدم راستگويي است، ولي احتياطاً عرض ميكنيم كه: «... باباي دروغگو...»! چشم همميهنان زابلي و شهروندان كابلي روشن كه ببينيد فردوسي در صفحهي 632 اصلاً آنها را ايراني نميداند. كجاست جناب باستاني پاريزي و استادان چاخانپرداز مثل ايشان كه ادعا ميكنند افغانستان هميشه متعلق به ايران بوده و تنها از زمان قاجارها به بعد، در اثر بيعرضگيهاي شاهان، از مام ميهن جدا شده است؟! جالب اين كه همين استادان ارجمند، شاهنامه را معتبرترين تاريخ جهان ميدانند. ولي معلوم نيست چرا اين قبيل جاهايش را ناديده ميگيرند و مسكوت ميگذارند! در زمان پادشاهي «لهراسپ» كه هنوز پسرش «گشتاسپ» وليعهد است و از پدر ـ شايد هم از عمهاش ـ قهر فرموده و به روم «فرار مغزها» كرده است، در روم با يك «اسقف» ملاقات ميكند. اي كاش ترتيبي ميداديم كه تقويم ما را فردوسي بنويسد. كسي كه در زمانهاي پيش از ظهور زرتشت و بعثت حضرت عيسي(ع)، صحبت از اسقف ـ روحاني مسيحي ـ ميكند، لابد ميتوانست تقويم را طوري تنظيم بكند كه هر سال 364 روز تعطيلي داشته باشيم و آن يك روز باقيمانده هم به عيد نوروز ميخورد. اين كه عرض ميكنم نياكان افتخارآفرين ما در هفت ـ هشت هزار سال پيش، چيزهايي مانند موبايل، كانالهاي ماهوارهاي، موشكهاي فضاپيما و... داشتند، به هيچ وجه چاخان نميباشد. حالا فرض كنيم بنده را چاخانپرداز و خاليبند حساب كرديد، خود فردوسي را چه ميگوييد كه در صفحهي 701 ادعا ميكند براي نوشتن شاهنامه، كتابي را خوانده است كه از شش هزار سال پيش مانده بود. لااقل باور كرديد كه در شش هزار سال پيش، ايرانيها كاغذ و ساير نوشتافزار ـ شايد هم تايپ كامپيوتري، ليتوگرافي، چاپخانه و غيره هم ـ داشتهاند؟! حالا اگر چهار هزار سال بعد از آن و حدود يك هزار و پانصد سال پيش از فردوسي، كاغذي وجود نداشته و كورش و داريوش و غيره، مطالب را روي تخته سنگها حكاكي ميكردند، لابد به اين خاطر بوده كه كورش و داريوش متعلق به يك جناح مخالف بودند و يا در نوشتههايشان مطالب انتقادي ميآوردند و اقدام به نشر اكاذيب، تشويش اذهان عمومي، سياهنمايي و.... ميكردند و سهميه كاغذ آنان قطع شده بود. در ضمن، آفرين به هوش و سواد فردوسي كه كتابي را خوانده كه پيش از اختراع الفبا نوشته شده بود. چون در شش هزار سال پيش، بشر الفبا را اختراع نكرده بود و حتي خطهاي اورارتويي، ميخي، سانسكريت و هيروگليف هم وجود نداشتند! اي خاك عالم بر اين سر كچل من با اين همه نازيدن و باليدن به نياكان باستاني افتخارآفرين! در صفحه 801 آمده است كه در ايران زمان شاه «بهمن» و در زماني كه هنوز چند سالي از ظهور زرتشت و ايمان آوردن ايرانيها به دين او نگذشته، خانم «هماي» ـ دختر «بهمن» ـ از پدر خودش باردار ميشود، آن هم در حالي كه ازدواج اين پدر و دختر براساس «آيين پهلوي» بوده است. تازه، در 809 ميبينيم كه «داراب» كه حاصل ازدواج يك پدر با دختر خودش ـ بهمن و هماي ـ بوده و هم پسر و هم نوهي شاه بهمن و از يك طرف نيز هم فرزند و هم برادر خانم هماي بوده، در چشم خانم والدهاش: «نبوده ست جز پاك فرزند اوي»! زبانم لال، اگر اين تحفهي ايران باستان و نورچشمي بهمن و هماي «ناپاك» بود چه جوري ميشد؟! «هماي» خانم در بيشتر از سه هزار سال پيش، شاه ايران است. پاك فرزندي اوي(!) يعني «داراب» خان نور چشمي هم كه جوان حلالزادهاي است، فرمانده ارتش ميشود و به روم حمله ميكند و از روميان «صليب مقدس» را به غارت ميبرد. معلوم ميشود داراب به اندازهاي «پاك فرزند» و حلالزاده بوده كه نميدانسته است كه هنوز هزار سال به تولد حضرت عيسي مانده و در آن زمان، صليب نميتوانست مقدس باشد. خواهش ميكنم شما هم تقصيرها را به ناداني داراب نسبت بدهيد و در مورد بياطلاعي فردوسي چيزي نگوييد! به فردوسي بهتان ميزنند، روز روشن به اين شخص محترم افتراي ناحق ميگويند. به دروغ ادعا ميكنند كه اين آدم «ضدعرب» بوده، همهاش تقصير اين پانايرانيستها است. وگرنه جناب فردوسي آن اندازه به عربها عشق ميورزيده و چنان مفتون ادبيات و تمدن عرب بوده كه واحد پول همهي كشورهاي جهان در هفت هزار سال پيش را «درم» و «دينار» ميداند و هيچ واحد پول ديگري را به رسميت نميشناسد و علاوه بر اينها، حتي واحد وزن رايج در ايران و روم ـ يونان ـ باستان را «مثقال» ميداند و ميگويد كه مثلاً فلان مقدار «مثقال» طلا ميان داراب و «فيلقوس» رد و بدل شده است. فقط خواهش ميكنم اين را به حساب بياطلاع بودن فردوسي عزيزمان نگذاريد! خودمانيم، بيخود گفته كسي كه ادعا كرده فردوسي ضد زن بود. اين حكيم عاليقدر به اندازهاي براي خانمها ارزش قايل بوده كه به جاي «شهناز سياه»، «مهناز پلنگي» و امثال اينها، فيلسوفان شهر ]يونان[ را به عنوان «ينگه» براي دختر شاه روم انتخاب كرده است كه او را بياورند و تحويل جناب داراب ـ شاه ايران ـ بدهند كه شايد چند «درم» انعام بگيرند! حالا از سقراط و افلاطون و ارسطو و غيره تقاضا ميكنيم خودشان را براي ما نگيرند و اين اندازه قمپز در نكنند، وگرنه از فردوسي عزيزمان تقاضا ميكنيم كه اين آقايان را به عنوان «مشاطه» هم معرفي بكند كه بيايند عروس را هم بزك ـ دوزك بكنند! خواهش ميكنم از بنده نشنيده بگيرند و قول بدهيد كه موضوع بين خودمان خواهد ماند. ظاهراً اين فردوسي يا عنصر نفوذي بوده، يا ايادي استعمارگران، يا دست امريكاي جنايتكار در هزار سال پيش از آستين او بيرون آمده و يا اصلاً و غيره بوده است. اين به اصطلاح حكيم، يك ايادي معلومالحال غرب بود، كه افكار جداييطلبانه در سر داشته و ميخواسته است ميهن عزيز ما را تكه تكه بكند. وگرنه كدام آدم شير پاستوريزه خوردهاي «كرمان» را از ايران جدا ميداند؟ اين عنصر مشكوك، به چه جرأتي در صفحهي 821 نوشته است كه «چو دارا از ايران به كرمان رسيد». گاف»هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» قسمت 3 در همين صفحه ميبينيم كه كيكاووس و لشكريانش از توران و چين ميگذرند و به «مكران» ميرسند. اگر عقلمان را به دست جناب فردوسي بدهيم، بايد به اين باور برسيم كه «مكران» نام قبلي «كره شمالي» و يا «ژاپن» بوده است! افراسياب و كاووس، پادشاه توران و شاه ايران، قرارداد تعيين مرزها را ميبندند و رود جيحون را به عنوان مرز دو كشور تعيين ميكنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش كه از بيسوادي و كم معلوماتي فردوسي خبر ندارند، براي شكار به «سرخس» ميآيند. اما معلوم ميشود كه شهر سرخس در داخل توران زمين و جزئي از خاك «توران» است! اگر هم باور نميكنيد صفحهي 181 را بخوانيد تا برايتان معلوم شود كه جناب فردوسي هم از لحاظ هوشي و شعور و بخشيدن شهرهاي ايران به كشورهاي همسايه، دست كمي از فتحعليشاه و وزير فرهيختهاش ندارد! از حق نگذريم، شاهنامهي فردوسي يك سند مستند و در واقع يك مشت محكم و پاسخ دندانشكن و غيره در برابر ادعاهاي اين نژادپرستها است. با دقت در اين اثر معروف حكيم توس، ميبينيم كه پدربزرگ ما دري رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاك» و در واقع «تازي» است. مادربزرگ مادرياش هم كه «ترك» ميباشد. از طرف ديگر، مادرهاي «سهراب» و «سياووش» هم ترك و از قوم و خويشهاي افراسياب هستند. سياووش و بيژن هم كه از توران، زن ترك ميگيرند. با اين حساب، بهترين و پهلوانترين مردان شاهنامه كساني هستند كه مادر غيرايراني دارند. مثل اين كه اين حكيم فردوسي از آن چاقوهايي است كه دستهي خودش را ميبرد. بيچاره آنهايي كه دلشان را به اين حكيمها خوش كردهاند! بالاخره بيسوادي اين فردوسي، دو كشور ايران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به اين نتيجهي علمي ميرسد كه «در هر جنگي، پاي يك فردوسي در ميان است!» اگر شك داريد، صفحهي 219 را بخوانيد تا حساب كار دستتان بيايد. در اينجا، كاووس ناحيهي «كهستان» را به «سياووش» ميبخشد. فردوسي هم ادعا دارد كه كهستان در «ماوراءالنهر» واقع شده است! اين را هم ميدانيم كه «ماوراءالنهر» به سرزمينهاي آن سوي جيحون گفته ميشد. با اين حساب، جناب كاووس مناطق متعلق به افراسياب را به پسرجان خودش بخشيده است! طوري كه ادعا كردهاند، سياووش يك جوان آزاده، پهلوان، فهميده، صاحب غيرت، روشنفكر و داراي همهي خصلتهاي عاليهي انساني بوده است. حالا همين جوان روشنفكر و داراي شعور اجتماعي، در مورد «زنان» ميگويد: چه آموزم اندر شبستان شاه؟ به دانش زنان كي نمايند راه؟! فرض كنيم اين آقا ژيگولو نسبت به شبستان شاه مشكوك بوده و حدس ميزده است كه آنجا در واقع يك «خانهي فساد» است كه اعضاي آن بايد دستگير و به «دايرهي مبارزه با مفاسد اجتماعي» تحويل داده شوند. اين را ما هم باور داريم. ولي چرا در مصراع دوم، كلمهي «زنان» را به كار گرفته و كل زنان عالم را هدف سوءاستفاده كرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ هميشه اين طور بود، كه مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذليل» خيلي دلشان ميخواهد كه از زنها انتقاد بكنند و بد آنها را بگويند. اما چون از ترس عيال مربوطه جرأت چنين كاري را ندارند، همان انتقاد را از زبان ديگران بيان ميكنند كه در كانون گرم خانواده كتك نخورده باشند! سودابه، همسر قانوني كاووسشاه است. تا جايي هم كه خود فردوسي نوشته، اين خانم دخترشاه هاماوران بود و پيش از كاووس، هيچ همسري نداشته است. پس اگر دختري داشته باشد، بيشك از كاووس است. سياووش هم كه پسر كاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتني» او محسوب ميشود. اما در صفحهي 223 ميبينيم كه سياووش به سودابه پيشنهاد ميكند كه دخترش را به او بدهد! بفرما، اين هم از جوان پاكدامن شاهنامه كه تازه دست پروردهي رستم است و فردوسي، آن همه در بارهي دينداري، درستي و پاكدامنيهاي او تعريف ميكند، باز صد رحمت به عروسهاي تعريفي روزگار ما! كجا هستند آنهايي كه ميگويند: «جوان هم، جوانهاي قديم»؟! پررويي پسرك را ميبينيد؟! سياووش از طرف پدرش مأمور ميشود كه به جنگ با افراسياب برود. مطابق مندرجات صفحهي 233 او ابتدا به شهر «هري» ـ احتمالاً «هرات» ـ ميرود، بعد سپاهيانش را به طالقان ميكشاند، بعدش به «مرو» رهسپار ميشود و در نهايت به «بلخ» ميرسد. اين آدم، فرمانده ارتش بود يا يك نفر توريست؟ براي چه اين جور زيگزاگ راه ميرفت؟ نكند با خرچنگ نسبتي داشت و يا راه رفتن را از رانندههاي تاكسي زمان ما ياد گرفته بود؟ كدام عاقلي براي رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو ميرود؟ تقصير از خود سياووش است. آدمي كه اختيارش را به دست آدم ناواردي مثل فردوسي بدهد، بايد هم آوارهي كوهها و دشتها بشود. معلوم ميشود اين آقا سياووش ـ در واقع شازدهي كاووس ـ نوشتههاي بنده را هم نخوانده است، چون خيلي خيلي پيشتر از زماني كه او به دنيا بيايد، بنده نوشته بودم كه سواد عمومي و اطلاعات جغرافيايي فردوسي در حد «صفر» است و نبايد به او اعتماد كرد. بنده و سياووش كه نبايد مثل بعضي از اديب نمايان فعلي باشيم كه شاهنامه را «وحي منزل» و علميترين و قابل اطمينانترين كتاب جهان ميدانند! از مطالب صفحهي 240 چنين برميآيد كه افراسياب به خاطر صلح با سياووش، شهرهاي بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپيجاب و غيره را رها ميكند و به ساحل «گنگ» ميرود. يكي نيست از فردوسي بپرسد كه تو كه ميگفتي افراسياب شاه توران و چين است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بيعانه به او بخشيدي؟ يك آدم حكيم، چه طور نميداند كه هندوستان، مستقل از چين و توران بود و خودش يك شاه داشت. تاريخنويسان فعلي كشور ما، ادعا ميكنند كه از اول خلقت تا دوران قاجاريه، شهرهاي سمرقند، بخارا، سغد و...، به ايران تعلق داشته است. ولي فردوسي با يك موضعگيري متين، استوار و غيره، ميگويد كه افراسياب اين شهرها را به سياووش بخشيد. با اين حساب، يا تاريخنويسان فعلي ما چاخان ميكنند و يا اين حكيم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرك خودشان بنازند و بگويند كه «دكتر» هستند و لابد حق با آنان است، به يادشان ميآوريم كه فردوسي هم «حكيم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسي كه اصولاً بايد همديگر را تكذيب بكنند، ولي واقعيتهاي مسلم را ناديده ميگيرند و باز...! سياووش تا در ايران بود، حاضر نميشد زن بگيرد. اما زماني كه پايش به توران ميرسد، در عرض فقط يك ماه، دو بار داماد ميشود. بنا به گواهي صحفهي 255 او اول دختر «پيران» را به همسري ميگيرد و يك ماه بعد با همسر دوم، يعني «فرنگيس» ـ دختر افراسياب ـ ازدواج ميكند. پس از اين داستان نتيجه ميگيريم كه بهترين راه براي تشويق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به ديار غربت است كه آن وقت، چند تا چند تا زن بگيرند! راستي اين كار سياووش چه دليلي داشته كه دختران هم ميهن خودش را پسند نميكرده؟ اتفاقاً ديگران هم همين طور بودهاند. در ميان آدم حسابيهاي كتاب شاهنامه، يعني مرداني مانند سام، زال، رستم، بيژن، كاووس، سياووش، داراب و...، حتي يك نفرشان هم حاضر نشده است زن ايراني بگيرد. از ميان اين مردان خوشسليقه هم، بيشترشان با دخترهاي ترك ـ توراني ـ ازدواج كردهاند. اتفاقاً وفادارترين و بهترين زنهاي شاهنامه هم، همان دختران ترك هستند. چون زنهاي ديگر، يا مثل «سودابه» از اهالي «هاماوران» بود. كه «شبستان شاهي» را تبديل به «خانه فساد» كرد و يا مثل دختر «فيلفوس» يا «فيليپ» رومي ـ البته در اصل مقدوني و يوناني ـ كه رفت و پسري مثل اسكندر زاييد كه آمد و ايرانيها را خانهخراب كرد. به عقيده ي بنده، تنها در اين يك مورد، فردوسي واقعاً يك حكيم خيلي خوب و ماماني است. حيف كه چنين حكيمهاي خوب و ماماني، خيلي زود ميميرند و همميهنان گرامي را از دانش و راهنماييهاي خودشان بينصيب ميگذارند. اگر اين حكيم فرزانه هزار و چند صد سال ديگر هم زنده ميماند، آدم ميتوانست پيش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بكند! براساس ابيات صفحهي 294، آقايان رستم، فرامرز و گيو كه خيلي هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشريف دارند، سهتايي به جنگ يك نفر توراني ـ «پيلسم» برادر افراسياب ـ ميروند. لابد زماني كه سه نفري با يك آدم تنها ميجنگيدند، به پيلسم بدبخت هم اعتراض كرده و گفتهاند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرين به حكيم بزرگ توس كه با نقل اين داستان، يك مشت محكم، و حتي يك لگد محكم به دهان ياوهسراياني زده كه رستم را اوج مرام و معرفت و لوطيگري ميدانند! فردوسي در صفحه 298 نوشته است كه رستم و سپاهيانش براي گرفتن كين سياووش، به توران هجوم برده و پايتخت آنجا را اشغال كردهاند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ويران ميكنند. مرحبا به رستم كه از يك فاصلهي بيشتر از پنج هزار كيلومتري، ميتواند روم را با خاك يكسان بكند. حالا اگر ما، به عنوان يك پان ايرانيست دانشمند و همه چيزدان، ادعا بكنيم كه ايرانيان باستان موشكهاي بالستيك و قارهپيما و غيره با كلاهكهاي هستهاي و بمبهاي اتمي داشتهاند، احتمال دارد برخي عناصر معلومالحال و خيانتكار و مغرض پيدا بشوند و حقيقت به اين آشكاري و بزرگي را تكذيب بكنند. اصلاً به نظر بنده، سران امريكا و اروپا شاهنامهي فردوسي را خواندهاند كه اين همه در مورد قصد ايران براي توليد سلاحهاي اتمي تهمت ميزنند. ما بايد با فردوسي برخورد بكنيم كه اسرار نظامي رستم را اين طور آشكار كرده است! باز خداوند پدر فردوسي را بيامرزد كه ننوشته كه رستم كرهي مريخ و ساير سيارهها را مورد حمله قرار داده است. دروغ كه تيغ ندارد كه توي گلوي آدم فرو برود. فقط كمي حيا لازم است كه آن هم...! باز در همان صفحه ميخوانيم كه افراسياب بعد از كشتن سياووش، فلنگ را بسته و فراري شده است. جناب رستم كه اصولاً بايد افراسياب و برادرش ـ «گرسيوز» ـ را به خاطر كشتن سياووش اعدام بكند، دستور ميدهد سپاهيانش يك منطقهي هزار فرسنگي را قتل و غارت بكنند و همهي افراد برنا و پير را بكشند. حالا اگر حساب كنيم كه هر فرسنگ برابر شش كيلومتر است، بايد به اين نتيجه برسيم كه مردم يك منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، يعني اهالي يك جاي 36 ميليون متر مربعي، به خاطر يك جوان و به فرمان يك پهلوان خيلي خيلي جوانمرد و لوطيمنش و بامرام، قتلعام شدهاند، آن هم پير و برنا و...؛ حالا بگذريم از اين كه 36 ميليون كيلومترمربع هم چه وسعت زيادي است. به نظرم در اين مورد، تقصير از واحد طول و سطح است و فردوسي غيرممكن است كه اشتباه بكند! حكيم نامدار توس در صفحهي 288 مينويسد: كسـي كــه بــُوَد مهتــر انـجمــن كفــن بهتــر او را زفــرمــان زن سياووش به گفتار زن شد به بـاد خجستــه زني كــو زمــادر نـزاد زن و اژدهـا، هر دو در خـاك بـه جهان پاك از اين هر دو ناپاك به! بنده وكيل و وصي خانمها نيستم و به جناب حكيم فرزانه و فرهيخته و غيره، ابوالقاسم فردوسي هم ايراد نميگيرم كه چرا نيمي از بشريت را «ناپاك» ميشمارد و آرزو ميكند كه اي كاش زنها اصولاً به دنيا نميآمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسي براي خودش جايي براي به دنيا آمدن پيدا ميكرد كه احتياج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد ميشد! اما اشكال و سؤال بنده در اينجا است كه در ميان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمنهاي ادبي، انسانهاي اديب و فرهيختهاي را ميشناسم كه به فردوسي و شاهنامه، عقيدهي صد در صد دارند و ذرهاي انتقاد از اين شاعر و كتاب را «كفر مطلق» ميدانند. اما همين دوستان عزيز، درست مثل خود اين بنده، به شدت «زنذليل» تشريف دارند و بدون «فرمان زن» حتي جرأت نفس كشيدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بكنيم و يا...؟! در صفحات 308 تا 310 گيو به تنهايي يك هزار پهلوان را ميكشد! يك نفر هم نيست به اين «جواد نعره» باستاني بگويد: «بالا! سن ياراتماميسانكي سن قيريرسان!» رودكي، پدر شعر فارسي، همراه شاه ساماني و سوار بر اسب از جيحون گذشته بود و آنجا را خوب ميشناخت و تازه با كمي اغراق ميگفت كه آب جيحون، به خاطر روي دوست ـ شاه ساماني ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش ميكند و تازه به كمرگاه اسب ميرسد: آب جيحون از نشاط روي دوست خنــگ مــا را تــا ميــان آيد همي اما حكيم توس، كه اتفاقاً خودش هم بچهي خراسان بوده و اصولاً بايستي لااقل اين جيحون را بشناسد، آنجا را «درياي ژرف» مينامد. حالا شما قضاوت بكنيد كه چه كسي واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگي كه رودكي در شعرش گفته و يا...؟ در صفحهي 317 اردبيل «جايگاه اهريمن آتشپرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومهي اردبيل «جاي ديوان» معرفي ميشود. اما در 322 خود «كيخسرو» به «آذر آبادگان» ميآيد، در آنجا باده مينوشد، اسب ميتازد و آتش را پرستش ميكند. اگر «آتشپرستي» كاري كفرآميز و از آداب اهريمن است، جناب كيخسرو چرا آتشپرستي ميكند؟ در ثاني، مگر اردبيليها چه بدي در حق فردوسي كردهاند كه آنان را «ديو» و «اهريمني» ميداند؟ نكند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حكيم سكههاي زر بدهند و بعد، نقره دادهاند و جناب حكيم عصباني شده است؟! |
یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹
گافهاي فردوسي 1-5
__._,_.___
MARKETPLACE
.
__,_._,___
CopyRight © 2006 - 2010 , GODFATHER BAND - First Iranian News Portal , All
Rights Reserved |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر