428The_Godfather_II_2The%20Godfather273TheGodfather2020305The_Godfather_II_1

Go English

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

{محرم سبز_Sohrab Arabi} من از ‹ یعقوب › میگویم

نویسنده: پوریا سوری

خيلي از اطلاعاتي كه اين روزها درباره يعقوب مي شنويد درست نيست،شايد تنها واقعيت مرگ او باشد(عكس يعقوب بروايه)به یعقوب بروایه که برادرم بود که برادرم هست ... که آسمان خالی از پرنده نمی شود.

یعقوب دوست من بود. از زمان دانشگاه می شناختمش. از آن جنوبی های مهربانی بود که در وجودش بدی راهی نداشت. اراک که بودیم هفته ای چندبار به کتابفروشی ام می آمد و با هم دورانی داشتیم. دور آن کنده پیر می نشستیم و ...

دو سال پیش مدام پی کتاب های کنکور هنر می آمد و می گفت که باید ارشد قبول شود. همیشه خانم اش همراهش بود دختر مهربانی بود که همه وجودش دلبستگی به یعقوب بود و یادم نرفته که برای کادوی تولد یعقوب چه شوقی داشت... رابطه عاشقانه قشنگی داشتند... از همان ها که می شود شعرش کرد.

چند مدتی از یعقوب بی خبر بودم، البته می دانستم که تلاش هایش نتیجه داده و این سیه چهره اهوازی ارشد قبول شده ، آن هم در تهران. برای تهیه گزارش به جشنواره تئاتر رفته بودم که اتفاقی هم را دیدیم و این آغاز رابطه ما بود از نوع پایتختی اش.

دعوتش کردم به روزنامه بیاید . با هم صحبت کردیم و از مشکلاتش در تهران گفت و گفت می خواهد طوری رشد کند که مجبور نشود به اهواز برگردد ، می گفت خانمم درس اش ترم بعد تمام می شود و همینجا سقفی برایش خواهم ساخت.

قبول کرد که برای روزنامه بنویسد و من هم قول دادم تا جایی که می توانم حق التحریر به او بدهم که کمی از هزینه هایش را جوابگو باشد. قلم خوبی داشت در حوزه تئاتر واقعا خوب می نوشت. هفته ای دو سه بار می آمد و مطالبش را می داد.

نمی خواهم از 22 خرداد بنویسم و ...آنچه رفت و آن روزها...

فقط می دانم که اول ماه تیر بود و در اتاق مدیر مسئول جلسه داشتیم ، لیست حق التحریر ها را هم همراه برده بودم و می خواستم برای تنها حق التحریر صفحاتم یعنی یعقوب ، حقوق ماه گذشته را وصول کنم. تلفن زنگ خورد و مدیر مسئول داشت حرف می زد که نام یعقوب را برد. علت را پرسیدم که گفت : می گویند دانشجوی دانشگاه آزاد است. مقابل متروی نواب تیر خورده و مرگ مغزی شده ... الان چند روزی است که در بیمارستان لقمان است و کسی سراغ اش نرفته و ...

اینها را که دارم می نویسم قضاوت کنید با چه دردی شنیدم... خیلی هایش را نشنیدم ... لیست حق التحریر را نشان دادم و ...

بیمارستان لقمان را پیدا کردم ... چهره های آشنا زیاد بود ... کسی شبیه یعقوب بود فهمیدم پدرش است ... در آغوشش کشیدم صداقت یعقوب را داشت ... احسان، اشکان ، امین و البته استاد شمس لنگرودی که یعقوب دانشجویش بوده ، هم حضور داشتند ... به پدرش می گویم یعقوب سیاسی نبود ... یعقوب اغتشاشگر نبود ... یعقوب عاشق بود... زندگی را می پرستید ... همیشه شوخ و شنگ بود و زمین را سبز می خواست و عشق را شایسته زیباترین زنان ... شایسته همسرش که آن روز خدا خدا کردم از ساختمان بیمارستان به حیاط نیاید که تحمل دیدن اندوه او را دیگر نداشتم ... نیامد.

پدرش می گوید داشته از تمرین به خانه می رفته با احسان بوده که گاز اشک آور می زنند و هم دیگر را گم می کنند ... چند دقیقه بعد به خانم اش زنگ میزند که نزدیک خانه هستم (خانه اش کوچه ی بعد از متروی نواب بود) و بعد از آن بی خبری ... بی خبری ...

یک تیر در بازویش نشسته و یک تیر به پشت سرش خورده ... می گویند... اغتشاشگران ... می گویند ... مردم ... می گویند... تیری در کار نبوده ... احسان صحنه تیر خوردن اش را از اینترنت گرفته ... می گوید نگاه نکن اما می خواهم ببینم اش برای آخرین نفس هایش ... دلم می پکد و زار زار گریه می کنم ... عزیزم ... عزیزم ... یعقوب جان

حالا که دارم این سطر ها را می نویسم دو هفته ای از ماجرا گذشته و یعقوب هم که مرگ مغزی شده بود ... چند روز پیش تمام کرده و امروز هم خاکش کرده اند ... می فهمید یعنی برادری داشتم که دیگر نیست ... دلی دارم که خون شده و حالی که ...

سطرهای زیادی در این دو هفته برای یعقوب نوشته ام ... مرثیه اند و حماسه ... اشک اند و فریاد ... خاطراتمان را ثبت کرده ام ... این اواخر مدام به من می گفت : پوریا حال خوشی نداری! مثل قبل انرژی نداری! ... خسته ای ... می گفتم درست می شود یعقوب جان ... چند روز دیگر ... آن وقت با هم می خندیم ... شعر خواهیم خواند ... روزهای خوبی قرار است بیاید ... راستی یعقوب خانم ات امتحان هایش تمام شد و تهران آمد حتما خانه ما بیایید... حتما ... تعارف نمی کنم.

چه روزهای سگی ای را دارم سپری می کنم ... یعقوب جان من از آن روزها ماتم امروز را گرفته بودم ... سیاه پوش تو بودم ... سیاهی که نمی گذارند در این شهر بی آسمان به تن کنیم.

این شعر برای تو ... به یاد شب های شعر تالار شریف که تو روبه روی من که مجری بودم در ردیف اول می نشستی!

راستی تو که رشته ات تئاتر بود ... پس چرا اینقدر شیفته شعر بودی؟

 

افول ات را تماشا کن که از شبدیز افتادی!

تو بی اسب آمدی ، اکنون ز اصل ات نیز افتادی

‹ ندا › ها را لگد کن زیر عاج چکمه ... می بینم!

که زیر دست و پا در روز رستاخیز افتادی!

همین لعنت برای چشم های هرزه ات کافی است

که در تاریخ این کشور پی چنگیز افتادی!

من از ‹ یعقوب › می گویم ! که در چاه تو مدفون شد

الا ای یوسف مصری!!! که در دهلیز افتادی

***

اگر رنگ عزا شد جامه سبز بهار من

تو هم بی شک بدان در جاده پائیز افتادی

...

تو هم بی شک بدان آن ‹ جان › دوباره سبز خواهد شد

تمام کشورم ایران دوباره سبز خواهد شد

هر آن جنگل که خاکستر... هر آن رودی که خشکاندی

به لطف حضرت باران ... دوباره سبز خواهد شد.

http://www.hammihannews.com/news/4978

--
برای دیدن تصاویر روی Display images below کلیک کنید.
------------
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه است گروه Google Groups "Sohrab Arabi".
برای دیدن تصاویر ایکون Display images below را کلیک کنید.
---------
لطفآ اگر پس از اشتراک ایمیل های گروه را دریافت نکردید پوشه اسپم را نگاه کنید
واگر ایمیل های گروه آنجا بود ایمیل ها را از اسپم در بیاورید
Select the box to the left of the emails and
click "Not spam" button on the top.
کار دیگری هم که می توانید بکنید درست کردن فیلتر و استفاده از Label برای پیدا کردن ایمیل های گروه است
---------
برای ثبت نام در این گروه، یک ایمیل ارسال کنید به sohrab-arabi+subscribe@googlegroups.com
---------
جهت ارسال به این گروه، ایمیل را ارسال کنید به sohrab-arabi@googlegroups.com
---------
برای لغو ثبت نام در این گروه، یک ایمیل ارسال کنید به
sohrab-arabi+unsubscribe@googlegroups.com
---------
برای سایر گزینه ها، به این گروه مراجعه کنید در
http://groups.google.com/group/sohrab-arabi?hl=fa?hl=fa

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

CopyRight © 2006 - 2010 , GODFATHER BAND - First Iranian News Portal , All Rights Reserved